شرحی از تاریخ تفکر ترجمهای در علوم انسانی و اجتماعی ایران در ۳ دهه پس از انقلاب
منبع: سایت دین متین، روشنفکری دینی
برخلاف تصور برخی دانشجویان، نظریات پوپر را آقای سروش نیاورد. منظورم این است که برخی مذهبیها هم ظرفیتی در پوپر میدیدند که با تمسک به آن در برابر مارکسیسم به عنوان یک رقیب نظری بایستند؛ مثلاً با استفاده از این ظرفیتها مارکسیسم را نقد میکردند که آیا اصلاً علم هست یا علم نیست؟
اشاره: حمید پارسانیا همان دانشجوی دههی ۶۰ علوم اجتماعی دانشگاه تهران است که کتاب نماد و اسطورهاش را به دانشجویان شهید دانشکده تقدیم کرده بود. او خیلی زود تشخیص داد که گمشدهاش در حوزه است و اکنون ۳ دهه است که در کنار تحصیلات حوزوی، تدریس در دانشگاه و حشر و نشر با دانشجویان علوم انسانی را از دست نداده است. آنچه میخوانید شرحی از تاریخ تفکر ترجمهای در علوم انسانی و اجتماعی ایران در ۳ دهه پس از انقلاب است که نیمهتمام ماند و شاید در آینده تکمیل شود.
آقای پارسانیا ما از شما میخواهیم به عنوان کسی که ۳ دهه در صحنهی علوم اجتماعی ایران حاضرید، از تبعات ورود موجهای ترجمهای علوم انسانی و اجتماعی در ایران خصوصاً در میان دوستان انقلابی و پسلرزه و واکنشهای تجربهشده به این امواج اندیشهای سخن بگویید. به نحوی ما میخواهیم تاریخ ورود علوم اجتماعی در ایران پس از انقلاب را وارسی و آسیبشناسی کنیم.
۳ دهه، دورانی طولانی است که با بررسی آن میتوان به ارزیابی و قضاوتهای جدی نسبت به عملکرد خودمان برسیم، اما چند نکتهی پیشینی و مفهومی نسبت به روایت این تجربهی تاریخی هست که دامنهی بحث را تحدید میکند یا توسعه میدهد. نکتهی اول دربارهی محیطهای علوم انسانی است، علوم انسانی در این ۳ دهه، در ۲ حوزه فعال بوده است، یکی محیطهای آکادمیک و دانشگاهی و دیگری محیطهای ژورنالیستی و روشنفکری. نکتهی دوم دربارهی رشته است، رشتههای علوم انسانی را هریک به صورت جداگانه میتوان بررسی کرد. در تقسیمبندی موجود به دلیل فلسفی، فلسفه را از علوم انسانی جدا میکنند، اما علوم اجتماعی هم به یک اعتبار شامل جامعهشناسی، علوم سیاسی، روانکاوی و علوم تربیتی، مدیریت و اقتصاد است که هریک داستان جداگانهای دارند؛ یعنی همان علوم انسانی وقتی آزمونپذیر باشد، علوم اجتماعی میشود. گرایشها و رشتههایی که تجربیتر است را ذیل علوم اجتماعی میگنجانند و آنها که کمتر تجربهپذیر است را علوم انسانی نام مینهند. نکتهی سوم اینکه در یک بررسی جامع لازم است بحث تاریخ علوم انسانی در درون ایران نسبت به وضع جهانی و منطقهای علوم انسانی بررسی شود. بنابراین دامنهی بحث به شدت گسترده است.
با این حساب، بهتر نیست روی تاریخ علوم اجتماعی و به اصطلاح جامعهشناسی متمرکز شویم؟
ایرادی ندارد، منتها نکتهی دیگری که خواستم قبل از بحث بگویم این است که مکاتبِ درون هریک از رشتهها گاه دامنهی تأثیرش به سایر رشتهها کشیده میشود؛ مثلاً بحث پدیدارشناسی که مطرح میشود، دامنهاش به رشتههای مختلف کشیده میشود یا مثلاً مارکسیسم پایش به همهی رشتهها باز میشود. بنابراین، در بررسیمان گاه مجبوریم سری به علوم سیاسی یا فلسفه بزنیم و به این مکاتب هم باید نظر داشته باشیم.
شما اول انقلاب دانشجوی علوم اجتماعی بودید و الآن در بالاترین سطوح علمی جامعهشناسی تدریس میکنید، دانشجویان دههی ۶۰ و خصوصاً دانشجویان انقلابی که بدنهی دانشگاهها را تشکیل میدادند، با چه چالشهای تئوری از حیث تئوریهای وارداتی جامعهشناسی مواجه بودند و مسئلههایش چه بود؟
پیش از ورود به بحث دههی ۶۰ بهتر است دربارهی علوم اجتماعی و تعریف علم در دانشگاه هم نکتهای بگویم. معمولاً وقتی دربارهی علوم اجتماعی سخن گفته میشود، معنای ساینس و یک دانش تجربی آزمونپذیر و یا یک روششناسی خاص مدنظر قرار میگیرد. البته این به آن معنا نیست که ما در سابقهی فرهنگی و علمی اسلامی و ایرانیمان به تجربه و روش توجه نداشتهایم. البته در گذشتهی علمی تمدن اسلامی هم به تجربه توجه بوده است، اما این معنای مضیقی که الآن برای واژهی علم در نظر میگیرند؛ یعنی همان ساینس، دامنهی بحث ما دربارهی علوم اجتماعی را مشخص میکند یا مثلاً ما در گذشته چند سده میان اخباریون و جریانهای دیگر بحثهای روشی گسترده داشتهایم. پس تفکیکی که در علوم اجتماعی موجود، بین علم و غیرعلم میکنند، تفکیک متأخری است. این معنای علم در مواجهه با غرب و از غرب آمده و به موازات آمدنش معنای سنتی از علم، به تاریخ تفکر سپرده شده و محافل آکادمیک ما به علوم گذشتهی ما به چشم «تاریخ» نگاه میکنند و دو واحد «تاریخ اندیشه» میگذارند و لاشهی علوم گذشته را تشریح میکنند، به چشم یک ابژه به آن نگاه میکنند، آنها مثل پزشکانی که نمیخواهند مریضشان حرف بزند، به علوم متناظر علوم موجود در سنت و تاریخ ما، این گونه نگاه میکنند. منظورم این است که وقتی دربارهی تاریخ علوم اجتماعی میخواهیم حرف بزنیم حتی ابزارهای مفهومی برای بازتعریف نداریم و شما منظور رایج مدنظرتان است.
اگر مقدمهی دیگری به نظرتان نمیرسد از اواخر دههی ۵۰ و بحبوحهی انقلاب و پیش از انقلاب فرهنگی، وارد فضای علوم اجتماعی بشویم.
اول انقلاب و اواخر دههی ۵۰ آن حوزهای از علوم انسانی که بیش از همه فعال بود علوم اجتماعی بود. شریعتی رشتهاش ادیان بود، اما جامعه او را به عنوان یک جامعهشناس میشناخت و توجه خاصی به جامعهشناسی در میان دانشجویان بود. رشتهی علوم اجتماعی که مؤسسهی تحقیقات علوم اجتماعی دانشگاه تهران در سال ۳۷ آن را تأسیس کرد، پیش از آن به صورت چند واحد در داخل دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی بود. عدهای را فرستادند فرانسه و نسل اول جامعهشناسهای ما بیشتر فرانسوی بودند، البته با غلبهی رویکرد مارکسیستی، کتابی که به صورت کلاسیک حضور داشت، ریمون آرون بود و نظریههای اساسی جامعهشناسی دانشجویان قبل از انقلاب ما با نظریهپردازان کلاسیک قرن نوزدهم مثل آگوست کنت، آنها نظریاتی مثل کارکردگرایی که نیمهی اول قرن بیستم داشت شکل میگرفت را کمتر میشناختند و شاید دههی ۷۰ بود که ادبیات اینها به شدت ترجمه شد و تازه آشنایی بهتری شکل گرفت. علوم اجتماعی در هر دو محیط آکادمیک و روشنفکری مثل نشریات و کافهها و غیره، بال چپ و مارکسیستی قویتر بود. تفاوت بحثهای شریعتی در محیط دانشگاهی و محیطی مثل حسینیهی ارشاد را هم باید از همین منظر نگریست. در واقع علوم اجتماعی آن دوره از فیلتر فضای فرانسه میگذرد و در ایران مطرح میشد. این علوم اجتماعی جای روانکاوی را گرفته بود، اما در ابتدای انقلاب و دههی ۶۰ ماکس وبر یکی از نظریهپردازانی بود که خوب شناخته شده بود و ما بچهمذهبیها خوب میشناختیمش.
چرا وبر شناخته شده بود؟ مثلاً به دلیل ظرفیت ابتدایی و سطحی نظریهی رهبری کاریزماتیک برای تحلیل انقلاب اسلامی و رهبری امام؟
ببینید در محیط دانشگاه تهران خیلیها فعال بودند. فدائیان، تودهایها، مائوئیستها، مارکسیستها و دیگران همه فعال بودند. همان طور که بچههای انجمن اسلامی یک کتابخانه داشتند، نظریهی مارکسیستی هم فعال بود و آنها هم کتابخانهای داشتند، البته آنها نفوذ داشتند، اما در تحلیل انقلاب مشکل هم داشتند؛ یعنی سؤالاتی داشتند که برایشان پاسخ مناسبی نمییافتند؛ مثلاً پرسششان این بود که آیا انقلاب حاصل همراهی یک خردهبورژوازی یا همان نهاد بازار است با نهاد روحانیت که دارد در برابر سرمایهداری وابسته مقاومت میکند و انقلاب کرده است یا نه؟ آیا اصلاً سرمایهداری پهلوی یک سرمایهداری وابسته بود؟ آنها سرگرم این بحثها بودند. نکته اینجاست که رویکرد مارکسیستی بر محیط دانشگاهی و محیط ژورنالیستی سایه انداخته بود، اما توان تحلیل دقیق انقلاب را نداشت. بچههای مذهبی به وبر توجه داشتند و بعضاً با ابزارهای مفهومی وبری، انقلاب را تحلیل میکردند؛ یعنی اینکه امام با یک قدرت مذهبی و انقلابی تودهها را بسیج کرده بودند و آن را یک رهبری کاریزماتیک میدانستند. یادم هست تعدادی از بچهمذهبیها موضوع رسالهشان را روی وبر گذاشتند. آنها کمتر احساس تنش و تقابل با وبر میکردند و ظرفیت اینکه به وبر نزدیک شوند و حرکت انقلاب را در آن تحلیل کنند، میدیدند.
یعنی اینقدر احساس نزدیکی به وبر بود؟
خب، آنها آنقدر که از مارکسیستها و رویکردهای الحادی احساس خطر میکردند، از وبر احساس خطر نمیکردند. ببینید مارکسیستها مات و مبهوت بودند و از پس تبیین انقلاب بر نمیآمدند یا آن را یک خطای تاریخی میدیدند و به موضعگیری و اقدام سیاسی کشیده شدند و بعد حتی به سمت حرکتهای چریکی و یا حرکتهای سیاسی در حاشیهی بلوک شرق مثل توده و و پیکار رفتند. اینها فعال بودند، مثلاً ماجرای آمل با ترکمنصحرا در دههی ۶۰ کار مارکسیستها بود و اصلاً بچههای دانشکدهی علوم اجتماعی نقش فعال در این بحرانها داشتند. آنها میخواستند یک حکومت تشکیل بدهند و بخشهایی از جامعه را به شکل گسترده به تنش کشیدند.
آیا در آن فضا، تفاوت جامعهی ما با جامعهی مدنظر وبر به چشم میآمد؟ چرا ما الآن چنین احساس قرابتی با وبر نداریم؟
البته وبر ناظر به شرایط تاریخی خودش سخن گفته بود و فرهنگ خودش و جامعهی خودش و شرایط پایانی قرن ۱۹ و آغاز قرن ۲۰ را مدنظر دارد که عقلانیت ابزاری جای عقلانیت متافیزیکی را گرفته، اما فراسوی عقلانیت ابزاری آنچه هست معطوف به هدفهای دنیوی است. وبر از یک نوع دیگری از عقلانیت یاد میکند که برایش تاریخی است و در فضاهای رمانتیک از آن یاد میکند، این عقلانیت معطوف به ارزشهایی است که جایگاهی و اعتباری ندارد. او برای این در حوزهی اقتدار، جایگاهی قائل نیست. او با این مدلهای رفتاری، کنشهای اجتماعی را تفسیر میکرد و رهبری کاریزماتیک را برخاسته از تنشهای عاطفی قرار میداد که از عقلانیت برخوردار نبود. البته رهبری کاریزماتیک میتوانست از عقلانیت ابزاری هم بهره بگیرد؛ مثلاً به استناد نمونهی هیتلر، از ضرورت جامعهی مدنی سخن به میان میآمد. وبر از رهبری کاریزماتیک هم استقبال میکرد نه اینکه به کلی آن را نفی کند، اما نفع آن را در مهار بروکراسی میدانست. حالا ما میپرسیدیم آیا انقلاب ایران واقعاً حاصل وابستگی عاطفی ملت ایران به یک پیرمرد سالخورده بود؟ یا این انقلاب دوام و باروری یک حرکت تمدنی و عقلانی برآمده از یک تاریخ و علوم و فرهنگی ۱۰۰۰ ساله بوده است؟ ما با این سؤالات در واقع ناتوانی وبر در تحلیل انقلاب را مدنظر قرار میدادیم.
نگفتید بالاخره سرنوشت این بچهمذهبیهای وبری که رسالههایشان را هم بر این اساس نوشتند، چه شد؟
بحث همین جاست. کاریزماتیک از انقلاب توسط برخی بچهمذهبیها چند مشکل به وجود میآورد، آفتهای جدی به وجود میآمد، مضافاً اینکه وبر برای دورهی بعد از رهبر کاریزماتیک، توصیههای خطرناکی داشت. دقیقاً همان دانشجویان مذهبی و انقلابی که رسالههایشان را بر اساس وبر نوشتند، به سمت امامزدایی پس از رحلت امام رفتند. کسانی که امام و انقلاب را این گونه نگاه میکردند؛ یعنی گرفتار تئوری شدند، به جای اینکه به واقعیت متفاوت ایران نگاه کنند. خب، اینها مثل مارکسیستها بودند که از اول جلوی انقلاب موضع داشتند. اینها مذهبی و انقلابی بودند و آنقدر متأثر از این نظریات ترجمهای شده بودند که مبنای حرکت سیاسیشان را پس از امام، همین رهبری کاریزماتیک و آفات فقدانش قرار داده بودند و بحث ضرورت جامعهی مدنی و غیره را در پیش داشتند.
پس به عبارت دقیقتر، قبول نظریهی وبر در دورهی حضرت امام توسط برخی از این بچهمذهبیها، تبعاتی داشت که مثلاً یکی دو دهه بعد روشن شد؟
بله، البته یک تغییر شیفتی هم به علوم سیاسی شد؛ یعنی به ابعاد و جنبههای سیاسی نظریات علوم اجتماعی توجه شد.
البته نمیخواهیم نام ببریم، ولی برخی که سال گذشته برای سابقهشان در علوم انسانی توبهنامه نوشتند، آیا آنها و کسانی مثل آنها بر اساس همین نظریات، به دنبال تقویت نهادهای واسط جامعهی مدنی و حاکمیت دوگانه بودند؟
البته اینها علوم سیاسی میخواندند و برخیشان بچههای اطلاعات بودند که آمده بودند علمی به انقلاب خدمت کنند، اما سرشار از نظریات وبری بودند؛ یعنی هم ابزارهای مفهومی را از آنجا گرفتند هم شبیهسازی تاریخی کردند. این نظریه، ظرفیت عظیم تاریخی، فرهنگی جامعهی ما که با یک «عقلانیت» پشت امام و ولایت فقیه بودند را نادیده میگرفت؛ یعنی در واقع اگر در دهههای ۵۰ و ۶۰ و بر اساس یک تئوری صرف و بدون توجه به واقعیت جامعهی ایران، مارکسیستها دست به یک مواجههی خطرناک سیاسی با انقلاب زدند، حالا در دههی ۷۰ این تفکرات علوم اجتماعی هم به مواجههی خطرناک با انقلاب دست زدند. البته نمیگوییم ما نباید نگاههای اصلاحی به تاریخ داشته باشیم و باید همهاش از واقعیتی اجتماعی ایران سخن گفت، بلکه منظور ما این است نباید هم یکسره به مفاهیم و تئوریهای وارداتی تن داد و حتی بر آن اساس عمل سیاسی کرد.
ادامه دارد..