شرحی از تاریخ تفکر ترجمهای در علوم انسانی ایران در ۳ دهه پس از انقلاب -بخش2-/ دکتر پارسانیا(مصاحبه)
شرحی از تاریخ تفکر ترجمهای در علوم انسانی و اجتماعی ایران در ۳ دهه پس از انقلاب- بخش دوم
منبع: سایت دین متین، روشنفکری دینی
غیر از ماکس وبر، آیا در دههی ۶۰ در علوم اجتماعی متفکر یا اندیشمند دیگری بود که خصوصاً جماعت مذهبی به آن وقعی بگذارد؟
حوزهی دیگری که در علوم اجتماعی دههی ۶۰ فعال شد و دانشجوها سعی میکردند او را بشناسند، پارسونز بود. ما در زمان دانشجویی کتاب آقای ادیبی را میخواندیم که آن هم رویکرد مارکسیستی داشت. حیطهی دانشجویی ما ادبیات مارکسیستیاش خیلی قوی بود؛ لذا باز برخی بچهمذهبیها به پارسونز رجوع کردند و حتی تا همین ۴، ۵ سال اخیر در میان برخی دانشجویان توجهی به پارسونز بوده است و برخی سعی میکردند از این زاویه تحلیلهایشان را سامان بدهند، ولی الآن این فضا از بین رفته است.
مگر در پارسونز چه ظرفیتی برای این توجه وجود دارد؟
یک طرفش به خاطر این است که در جامعه شناسی کلاسیک از ۱۹۲۰ به بعد به مدت ۵ دهه، این نظریه غلبه دارد و ما هم که با چند دهه تأخیر این مباحث را میگیریم، در این مباحث هم مشابه مباحث وبری، بالاخره زمینههای بهتری در مقایسه با مباحث مارکسیستی برای همراهی و همسویی وجود داشت. خب، نظریهی پارسونز البته ظرفیت لازم برای تحلیل امام و انقلاب را ندارد حتی اگر جامعهشناسان و دانشجویان ما موضع همدلانهای با انقلاب داشتند، باز هم نمیتوانستند با این نظریات، انقلاب را دقیق تحلیل کنند. اگر تأیید میکردند هم نمیتوانستند تبعات آن نظریه را در آن وقت بفهمند، بلکه ۲ دهه بعد تازه تبعات تطبیق آن نظریه با انقلاب و جامعه را میفهمیدند.
مگر ما در میراث علمی و فرهنگی منتهی به انقلاب اسلامی و برای تحلیل اجتماعی از خودمان و انقلابمان، آیا کارآمدی و قوت نظری نداشتیم که دائم در دام این نظریات میافتادیم؟
ما در خود انقلاب چیزی نداشتیم که از بستر علوم اجتماعی برخاسته باشد؛ یعنی رهبران انقلاب، علوم انسانی و علوم اجتماعی مدرن نخوانده بودند. البته امام (رحمه الله) زبان علوم انسانی تمدن اسلامی را بلد بود و در رشتههایی مانند فلسفه و عرفان و فقه، فقد بود. او نه تنها در میان اقران خویش، بلکه در میان اعصار، برتری محسوس داشت.
مصباحالهدایه امام با آثار قرن هفتم قابل قیاس است که اوج این مباحث بود. تعلیقهی ایشان، شرح و حاشیه نبود، بلکه سرشار از نوآوری بود. عملکرد اجتماعی و سیاسی امام هم در قلمرو نوآوری این نظریات، قابل تحلیل است. ما الآن نمیخواهیم راجع به سخنان امام در قلمرو علوم انسانی توجه کنیم، ما در مؤسساتی که برای مطالعه در باب اندیشه و میراث امام داریم، متأسفانه امام را به عنوان یک مصداق و کیس مطالعات در چارچوب مطالعات مدرن علوم اجتماعی یا پدیدارشناسی و غیره مدنظر قرار میدهیم نه اینکه خود امام یک نظریه و تئوری باشد و موشکافی شود آن هم بدون خجالت و شرمندگی. این در حالی است که خود امام یک علوم اجتماعی فعال و تبیینی و تجویزی برای خودش دارد که دائم از این غزوات انقلاب اسلامی سربلند بیرون میآید و آن نظریهها جواب میدهد، حالا چه در غزوات دفاع مقدس و چه در غزوات سیاسی، اجتماعی که او یکییکی اینها را فتح میکند. در زمان امام، علوم اجتماعی، «بایدها و نبایدها» را اصلاً علم نمیدانست، اما امام تمام جهان را با یک نظریه انتقادی مواجهه میکند. اکنون این بایدها و نبایدها در علوم اجتماعی مدنظر قرار گرفته است، اما بچهمذهبیای پارسونزی و وبری اینها را علم نمیدانستند.
ما چنانکه در برابر مارکسیستها به میراث خودمان چنگ زدیم و در حلقهی علامه طباطبایی و شهید مطهری، یک حکمت عملی ریشهدار در حقایق ازلی به وجود آوردیم و مثلاً در بحث فطرت، نوآوری داشتیم، شاهد آن نیستیم که در برابر سایر نظریات اجتماعی غربی همچنین کاری کرده باشیم. مارکسیسم در دههی ۵۰ فضای غالب روشنفکری ما بود، اما برای مقابله با این فضای مارکسیستی، برخی از تئوریپردازان داخلی از ادبیات خود علوم اجتماعی استفاده میکردند.
علاوه بر این کدام نظریات علوم اجتماعی، ظرفیت این تقابل با مارکسیسم را داشت؟
کارل پوپر، مورد دیگری بود که تا حدی این ظرفیت مقابله در بخشی از مباحثش از نگاه برخی بود، اما بعد خود او برای برخی موضوعیت پیدا کرد. اولین بار در دههی ۵۰ در ایران آثار وی را ترجمه کردند.
یعنی منشأ توجه به پوپر، سروش نبود؟
خیر، برخلاف تصور برخی دانشجویان، نظریات پوپر را آقای سروش نیاورد. منظورم این است که برخی مذهبیها هم ظرفیتی در پوپر میدیدند که با تمسک به آن در برابر مارکسیسم به عنوان یک رقیب نظری بایستند؛ مثلاً با استفاده از این ظرفیتها مارکسیسم را نقد میکردند که آیا اصلاً علم هست یا علم نیست؟ آقای بازرگان یک نقدی هم بر اریک فروم نوشت که به مارکسیستهای با صبغهی فرانسوی، پاسخی داده باشد. در دههی اول بعد از انقلاب که مارکسیسم داشت فرو میپاشید و نظریههای لیبرالیسم متأخر هم سر برآورد، کلاً رقیب نظری انقلاب هم متفاوت شد. بالطبع حرکتهای سیاسی و دانشجویی در حاشیهی چپ هم به کلی ویران شد. بههرحال، پوپری که در دههی ۶۰ فقط برای مقابله با مارکسیسم از آن بهره برده میشد، در دههی ۷۰ به همهی ظرفیتهای ایجابی لیبرالیستی مورد استفاده واقع میشد. این باعث شد که انقلاب اسلامی در دههی ۷۰ نسبت به اصل مباحث علوم انسانی احساس خطر بیشتری بکند.
در دوران انقلاب فرهنگی مگر این احساس خطر نشده بود؟
چرا بحث انقلاب فرهنگی وقتی مطرح شد که تنها بخشی از آن ناظر به چالشهای سیاسی بود، اما اصل آن خصوصاً به استناد سخنان امام، بر اساس یک احساس نیاز فرهنگی و تمدنی انقلاب به علم متناسب با خودش بود. منتها با همهی تلاشهایی که در مؤسسهی در راه حق شد باز هم متأسفانه مدیریت علمی در جمهوری اسلامی به نحوی بود که نه تنها از این ظرفیتهای موجود در انقلاب فرهنگی استفاده نکردند، بلکه آن را مسیر ساختارها کردند؛ مثلاً این سازمانی که باید یک حلقهی واسط سازمانی مابین حوزه و دانشگاه میشد را در حاشیه قرار دادند؛ یعنی دفتر همکاری حوزه و دانشگاه پس از یک دهه رکود، تبدیل به پژوهشکده و دوباره فعال شد، اما چند مشکل داشت، یکی اینکه به لحاظ ساختاری، مدیریت علمی نظام آن را در یک حاشیه قرار داد و در وسط میدان مواجههی تئوریک نبود. دیگر اینکه باز به جای اینکه فضلا و فلسفه خواندهها را به این میدان بیاورند، طلبههای سطح اخوان و فلسفه نخوانده را آوردند و بعد هم که خواستند فلسفه بگویند، رفتند یک کسی را آوردند که تاریخ فلسفهی غرب بگوید که آن هم به آن روش، خودش آفاتی داشت؛ یعنی اگر بخواهیم جمعبندی بکنیم باید بگوییم مجموعاً چه در حوزه و چه در دانشگاه، آفتهای حرکتها در حوزهی علوم اجتماعی و علوم انسانی خودش را در دههی ۷۰ بهتر نشان میداد. واقعاً باید در یک فرصت موسمی هنوز تجربه دههی ۶۰ را موشکافی کنیم و بعد برسیم به دههی ۷۰٫ این بحث مفصلی است که باید باز بشود تا اینکه بعد برسیم به دههی ۸۰، این کارِ یکی دو مصاحبه نیست.
اگر بخواهیم یک ارزیابی از وضع کنونی بدهید چه؟
ارزیابی بنده این است که جریانات نوخاستهی دانشجویی در علوم انسانی، الآن خیلی هوشیارانهتر و خودآگاهانهتر از دهههای ۶۰ و ۷۰ به آفات این التقاط، توجه دارند و از سویی دولت هم گاهی در ظرفیتهای پژوهشیاش، مثلاً برای تدوین برنامه سراغ پتانسیلهای موجود علوم انسانی بومی رفته، اما دولت که تولیدکننده نیست.
خود شما آیا افق روشنی در وضعیت علوم انسانی دانشگاهها میبینید؟
من هم حرف شما را تصدیق میکنم که در مدیریت علمی دانشگاهی افق نمیبینم. ببینید من نقطهی امیدبخشی که در مدیریت دانشگاه و مدیریت علم باشد و تحولی نسبت به گذشته هم باشد، خیلی نمیبینم. حتی گاهی انسان انحرافهایی در تلقی نسبت به علوم انسانی در مدیران دانشگاهی و علمی میبیند، بلکه اگر نقطهی روشنی هم باشد به قول شما در همین حرکتهای دانشجویی است که من هم سراغ دارم و این تحولات به نحوی با استقلال خاص خودش دارد جلو میرود و انشاءالله با قوت و عمق بیشتر برای آینده، مفید خواهد بود.