بخش اوّل: زمینههاى بحث
1. طرح سؤال: مشروعیّت و الزام سیاسى
مشروعیّت (Legitimacy) حکومتها، از مهمّترین مباحث فَلسفه سیاسى است1. سؤال اصلى این است که “چه حکومتى مشروع است؟”. بعد از اندک تأمّلى روشن مىشود که این سؤال نیاز به تنقیح دارد؛ خصوصاً لفظ “مشروعیّت” باید شفّافتر شود و مقصود از آن روشن گردد.
برخى ممکن است گمان کنند مقصود از “مشروعّیت” همان شرعىبودن است. گویى سؤال اصلى بحث این است که “چه حکومتى شرعى است؟” یا این که “کدام حکومت مورد تأیید شرع است؟” ولى بىتردید سؤال اصل بحث این نیست؛ گرچه ممکن است در یک جامعه دینى، مسأله شرعىبودن حکومت مطرح شود و حتّى با مسأله مشروعیّت هم مرتبط گردد.
گمان دیگرى که رایج است این که “مشروعیّت” همان “قانونى” بودن است. به نظر اینان مسأله اصلى این است که “چه حکومتى طبق قانون است؟” یا این که قانون چه حکومتى را تجویز مىکند؟ این گمان هم بر خطا است، چون در سؤال از مشروعیّت، کلّ نظام قانونى هم مشمول سؤال است. قانون هم باید مشروعیّت خویش را از جایى بگیرد. چه کسى گفته است آن قوانین مشروعاند؟ مشروعیّت کلّ نظام قانونى از کجا است؟ بنابراین رجوع به قانون، هیچ چیزى را حلّ نمىکند بلکه نوعى مصادره به مطلوب است.
مسأله مشروعیّت، در واقع مسأله حق است: چه حکومتى داراى حقّ حکمراندن است؟ این حقّ به وضوح با مسأله دیگرى پیوند مىخورد: “چرا باید شهروندان از حکومتى پیروى کنند”، “لزوم اطاعت از فرامین یک حکومت” و “حقّ اصدار فرمان از ناحیه حکومت” دو امر کاملاً به هم پیوستهاند و مسأله مشروعیّت، مسأله تحقّق این دو امر است2.
البتّه ممکن است کسى بگوید مشروعیّت را به گونهاى دیگر تعریف مىکنیم و تعریف فوق بلا دلیل است. در پاسخ مىگوییم این مسأله و نظایر آن، لغو نیستند که در آنها بحث بر سر معناى لفظ “مشروعیّت” باشد. سؤال اساسىاى که در فلسفه سیاسى مطرح است و هر انسان صاحب فکرى با آن مواجه مىشود این است که “چرا باید از فرامین حکومت اطاعت کنیم؟” و “چرا حکومت حقّ حکمراندن دارد؟” اینها سؤالهاى اساسى این موضوع است، خواه اسم آنها را مشروعیّت بگذاریم یا نه.به لحاظ تاریخى، بسیارى از کسانى که مسأله مشروعیّت را در فلسفه سیاسى مطرح کردهاند، آن را به همان دو سؤال فوق ارجاع دادهاند و به این ترتیب ملاحظات تاریخى، معناى لفظ مشروعیّت را تا حدّى روشن مىکند. ولى سخن این است که حتّى اگر این نکات تاریخى هم نبود، باز نزاع بر سر تعیین معناى لفظ “مشروعیّت” چندان اهمّیّتى نداشت و مسأله اساسى پاسخ به دو سؤال فوق در باب الزامات سیاسى و حقّ حکمراندن بود.
در این جا تذکّر نکتهاى دیگر هم بایسته است. گاه کسانى که مىخواهند از نظریّه قرارداد اجتماعى در باب مشروعیّت دفاع کنند، مشروعیّت را از حیث مفهوم مساوى با تحقّق قرارداد اجتماعى، مىدانند هم چنان که کسانى که از نظریّه رأى اکثریّت در باب مشروعیّت دفاع مىکنند، گاه آن را به لحاظ مفهومى، مساوى با رأى اکثریّت مىپندارند و مقصودشان این است که وقتى گفته مىشود “حکومتى مشروع است” یعنى بر اساس رأى اکثریّت بر سر کار آمده است، یا طبق قراردادى اجتماعى تحقّق یافته است.
این چنین تحلیلى از مشروعیّت، نوعى مغالطه است؛ مغالطه حمل اوّلى و حمل شایع. حکومتها حتّى اگر مشروعیّتشان به قرارداد اجتماعى باشد، این یک واقعیّت است که چنین است نه این که مفهوم مشروعیّت و حقیقت آن جز “تحقّق به قرارداد اجتماعى” چیزى نباشد. و همین طور حتّى اگر بپذیریم فقط حکومتى مشروع است که با رأى اکثریّت بر سر کار آمده باشد، باز این یک واقعیّت خارجى است که چنین است نه از باب معادله مفهومى بین “مشروعیّت” و “رأى اکثریّت”.
همین خطا را برخى در باب قضاوتهاى اخلاقى مرتکب شدهاند. لذا گاه فیلسوفى، “خوبى” را از حیث مفهوم معادل “لذّت” گرفته است، سخنى که سخت خطا است. حتّى اگر تنها خوب عالم لذّت باشد، هیچ گاه ثابت نمىکند که مفهوم خوبى و لذّت با هم معادلاند. جورج مور (Moore .E .G) فیلسوف انگلیسى در پاسخ به این گونه نظریّات به پرسشهاى گشوده (Open questions) پناه مىبرد. به کار گرفتن این تکنیک خود نیازمند توضیحى است که فعلاً محلّ بحث آن نیست3.
اگر این سخن درست باشد که “مشروعیّت” به لحاظ مفهومى معادل “تحقّق به رأى اکثریّت” است، در این صورت به هیچ وجه قابل بحث نبود که آیا حکومت مشروعیّتش را به رأى اکثریّت بدست مىآورد یا نه این یک معادله مفهومى، حمل اوّلى یا قضیهاى توتولوژیک بود که “حکومت اکثریّت مشروع است” یا “حکومت بر طبق قرارداد اجتماعى مشروع است” در حالى که هر آشنایى با الفباى فلسفه سیاسى مىداند که از زمان سقراط به این طرف، همواره بر سر این قضیه بحث بوده است و کسان بسیارى آن را نمىپذیرفتهاند.
2. الزام سیاسى و الزام اخلاقى
چنان که گفتیم سؤال از “مشروعیّت” در واقع سؤالى اخلاقى است و به دو سؤال به هم مرتبط منحلّ مىشود:
1) چه کسى حقّ حاکمیّت و حقّ صدور حکم دارد؟
2) چرا باید از اوامر حکومت اطاعت کرد؟
آیا این الزامات و حقوق اخلاقىاند؟ آیا بازگشت الزام سیاسى به الزام اخلاقى است یا این که نوع الزام سیاسى با الزام اخلاقى فرق مىکند؟
کسانى معتقدند این دو گونه الزام مختلفاند امّا به واقع وجهى براى این اعتقاد نیافتهایم جز این که گاه گفته مىشود: مقصود از “الزام سیاسى” لزوم رعایت احکام و فرامین حکومت است که مىتواند اخلاقى نباشد بلکه بر اساس رعایت مصالح و مفاسد، شکل گرفته باشد. در مقابل این دیدگاه، دو نکته قابل توجّه است:
اوّلاً: الزاماتى که بر اساس مراعات مصالح و مفاسد، براى انسان مطرح مىگردند، مىتواند اخلاقى باشد. اگر کسى براى حفظ نفس خویش از قتل ظالمانه حاکم، فرمانش را اطاعت کند (مثلاً در صورتى که اضرار به دیگرى مطرح نباشد)، این چنین اطاعتى گرچه بر اساس رعایت مصالح و مفاسد است، ولى مىتواند اخلاقى باشد. انسان اخلاقاً ملزم است که جان خویش را بیهوده به هدر ندهد چنان که باید نفس دیگرى را از هلاکت نجات دهد.
ثانیاً نکته مهمّتر این است که مقصود از “الزامات اخلاقى” در بحث مشروعیّت، الزامات اصیل اخلاقى است، نه الزاماتى که بر اساس مصالح و مفاسد شکل مىگیرند. البتّه پیشفرض این سخن این است که الزاماتى از غیر ناحیه رعایت مصالح و احتیاط زندگى وجود داشته باشد. این بحثى است که در فلسفه اخلاق باید حل شود و حق هم، وجود چنین الزاماتى است.
نکته قابل توجّه این است که “صرف الزام اخلاقى انسان به اطاعت از حاکم” مستلزم “حق داشتن او به اصدار حکم” نیست، گرچه عکس آن صحیح است. چنان که در مثال قبل اشاره کردیم، ممکن است حاکم ظالمى شهروندان را تهدید به قتل کند تا فرامینش را اطاعت کنند. در چنین وضعى ممکن است هر یک از شهروندان احساس کند “باید از فرامین حاکم اطاعت کند” این “باید” عقلى و اخلاقى است، چون براى حفظ نفس محترم است ولى هیچ گاه ملازم با “حقّ” حاکم براى فرمان راندن نیست.
در ابتداى بحث گفتیم بازگشت “مشروعیّت حکومت” به “حقّ آمریّت و حاکمیّت” حاکم است که البتّه این حقّ مستلزم الزامى اخلاقى از ناحیه شهروندان به اطاعت از حاکم خواهد بود، چون “حقّ آمریّت حاکم” بدون الزام شهروندان به اطاعت، معنایى ندارد. بنابراین رابطه حقّ آمریّت و الزام اخلاقى به اطاعت، رابطهاى نیست که از دو طرف یکسان باشد و به اصطلاح asymetric است.
بنابراین اگر “بایدهایى” را که انسان از ناحیه قدرت حاکم و براى احتیاط و رعایت مصالح اطاعت مىکند، کنار بگذاریم، فرض معقول دیگرى جز “بایدهاى اصیل اخلاقى” وجود نخواهد داشت و به این ترتیب نمىتوان تصوّر کرد کسانى که معتقدند “الزام سیاسى” غیر “الزام اخلاقى” است، مقصودشان چیست. البتّه در نهایت بحث اشاره خواهیم کرد که الزام شرعى و دینى هم در چارچوب الزامات اخلاقى قابل درج است.
3. وبر و مبناى مشروعیّت
ماکس وبر (Max weber) جامعهشناس بلند آوازه آلمانى قرن حاضر، بیان خاصّى در مورد مشروعیّت حکومتها دارد. وى مىگوید: حکومتهایى که مىخواهند از طرف شهروندان اطاعت شوند نمىتوانند قدرتى عریان و یا جابرانه داشته باشند، بلکه مىکوشند قدرت خویش را توجیه و آن را مشروع قلمداد کنند. قدرت از سه طریق مشروعیّت خویش را به تحقیق مىرساند:
سنّتى (traditional) و عقلانى - حقوقى (rational-legal) و کاریزمایى (charismatic).
مشروعیّت از طریق سنّتها، با اتّکاى حاکم و اتباع بر سنّتها محقّق مىشود؛ سنّتهایى که هم چون یک امر عینى در خارج محقّقاند. معمولاً در این طریق سنّتى، شخص حاکم نوعى تقدّس مىیابد و در اداره حکومت وى، روابط خانوادگى و قرابت کارسازترند تا استعدادها و برجستگىهاى اشخاص.
در طریق عقلایى - حقوقى، عقلانیّت همان وجود علم، تکنیک و قانون است. در چنین عقلانیّتى، مشروعیّت دائر مدار مؤثّریّت است: حکومت و سیطره عقلانى - حقوقى در هنگام وصول به غایت، کاملاً مشروع و نیک مىگردد.
و در طریق کاریزمایى، سلطه بر محور خصوصیّات فردى به ویژه روحانى حاکم دور مىزند. مشروعیّت حکومت در این فرض بر اساس استناد به خداوند مطرح مىشود:
خداوند است که خود نهایىترین مشروعها است. از نظر “وبر” این چنین سلطهاى نمىتواند دائمى باشد یا چندان به طول انجامد، چون نیازهاى روزمرّه زندگى براى نظم پیوستگى و قابل پیشبینى بودن، نمىتواند با ظهور ثابت و دائمى وحى الهى سازگار افتد4.
مسألهاى که در بحث حاضر توجّه به آن مهمّ است، این که نگاه وبر به مسأله مشروعیّت، نگاهى جامعهشناسانه بوده است لذا وى مشروعیّت را چیزى قریب به “مقبولیّت” معنا مىکند.
براى وبر این مطلب مهمّ است که سلطههاى مختلف چگونه و از چه مجرا این مقبولیّت را احراز مىکنند. راههاى سه گانه فوق طرق مختلف تحصیل این مقبولیّت را روشن مىکند.
ولى پر واضح است مسأله مشروعیّت به معنایى که در بندهاى قبل گذشته است، غیر از “مقبولیّتى” است که وبر طرح مىکند. به نظر مىرسد بحث وبر، توصیفى (descriptive) است، در حالى که مشروعیّت به معنایى که عمدتاً در فلسفه سیاسى طرح مىشود، معیارى (normative) است.
مشروعیّت به معناى “الزام به اطاعت از فرامین حاکم” و “حقّ حکومت براى حاکم”، ربطى به مقبولیّت حکومت در نزد مردم ندارد. چه بسا حکومتى در نزد مردم مقبول نباشد ولى در واقع داراى مشروعیّت باشد.
بنابراین در این بحث نباید به دام اشتراک لفظى افتاد. مشروعیّتى که مورد بحث ما است، مشروعیّت مطرح شده در فلسفه سیاسى است نه آن که در جامعهشناسى محل بحث است. البتّه برخى در مقام طرح نظر وبر، آن را طورى مطرح مىکنند که بسیار به بحث فلسفه سیاسى نزدیک مىشود5. ولى به واقع طرح سه گونه سلطه از ناحیه وبر، نشان دهنده نگاه توصیفى او به مسأله مشروعیّت است که ذاتاً با نگاه معیارى فلسفه سیاسى فرق مىکند.
4. تئورىهاى الزام سیاسى
چنان که گذشت در بحث مشروعیّت و الزام سیاسى، سؤال اساسى این است “چرا باید از فرامین حکومت اطاعت کرد؟” مقصود از “باید” در این جا بایدهاى اصیل اخلاقى است که با حقّ حاکمیّت حکمران، همراهاند. در پاسخ به این سؤال دست کم پنج نظریّه مطرح شده است که هر یک ممکن است داراى تقریرها و بیانهاى مختلفى باشند.
1 - نظریّه قرارداد اجتماعى (social contract theory)؛
2 - نظریّه رضایت عمومى (consent theory)؛
3 - نظریّه خواست عمومى (خواست اکثریّت) (general will theory)؛
4 - نظریّه عدالت (sustice theory)؛
5 - نظریّه سعادت عمومى (general happiness theory)؛
از پنج نظریّه فوق، سه نظریّه اوّل مسأله مشروعیّت و الزام سیاسى را به نحوى به خواست یا اراده آحاد شهروندان، وابسته مىسازند. در حالى که دو نظریّه اخیر، مشروعیّت را مسألهاى مىدانند که با ارزشهاى اخلاقى و غایات معنوى (و یا حتّى دنیوى) شهروندان پیوند خورده است، لذا خواست و رأى شهروندان در مشروعیّت و یا الزام سیاسى دخالتى ندارد.
تئورىهاى نوع اوّل را تئورىهاى اختیارگرا (volunterist) و تئورىهاى نوع دوم را تئورىهاى غیراختیارگرا (non-Volunterist) مىنامند6.
در ادامه در بخش دوم، تئورىهاى اختیارگرا را مورد برّرسى اجمالى قرار مىدهیم و سپس در بخش سوم، از تئورىهاى غیراختیارگرا سراغ مىگیریم. براى رعایت اختصار تئورى چهارم و پنجم را به عنوان “تئورىهاى اخلاقى” مطرح مىکنیم، گرچه این دو نظریّه داراى برخى تفاوتهاى اساسى هم هستند.
بخش دوم: تئورىهاى اختیارگرا
5. تئورى قرارداد اجتماعى
نظریّه قرارداد اجتماعى (social contract)، از نظریّات بسیار قدیمى در باب توجیه مشروعیّت و الزامات سیاسى است. برخى از اشکال آن در رساله “کریتو” افلاطون مطرح شده است. امّا بعداً این نظریّه تکامل بیشترى یافت و بسیارى از فیلسوفان لیبرال - دمکرات به پیراستن آن همّت گماشتند. ورود در جزئیّات این بحث در این جا میسّر نیست.
اجمالاً، قرارداد (contract) داراى ماهیّتى است که توجّه به آن در این بحث لازم است. قرارداد نیاز به طرفین دارد، طرفینى که آن قرارداد را منعقد سازند. قرارداد نیاز به ارادههاى مستقلّ دارد که بدون اجبار و اکراه آن را پدید آورند. قرارداد خود به عنوان یک نهاد (institution) باید وجود داشته باشد. به علاوه باید توجّه کرد که چرا قرارداد، الزام اخلاقى مىآورد؟ به نظر مىرسد که نکته آن، مسأله “وفاى به عهد” باشد. گویى همه ما الزامى کلّى داریم که به عهدها و پیمانهاى خود وفا کنیم، و قرارداد اجتماعى یکى از مصداقهاى آن است.
توجّه به همین نکته مسائل بسیارى را بر مىانگیزد.
اوّلین سؤال این است که در نظریّه قرارداد اجتماعى طرفین قرارداد، چه کسانى هستند. حدّاقل سه نظریّه در این جا مطرح شده است7.
الف) قرارداد میان شهروندان و دولت (حاکم)؛
ب) قرارداد میان خود شهروندان؛
ج) قرارداد مضاعف (قرارداد تشکیل جامعه و قرارداد تشکیل حکومت).
در نظریّه اوّل قراردادى میان شهروندان و حاکم منعقد مىشود. شهروندان در ازاى برخوردارى از مواهب زندگى در تحت یک حکومت و داشتن امنیّت، ملتزم مىشوند که فرامین حاکم را اطاعت کنند. ممکن است هم چون سقراط گفته شود که صرف وجود انسان در تحت یک حاکمیّت، به معناى پذیرش این قرارداد است و گرنه انسان باید سرزمین و جامعه و حکومتش را رها کند و به جاى دیگرى رود و طبق میل خویش قراردادى منعقد سازد.
واقعیّت این است که این طرح چندان ساده و قابل قبول نیست. در مقام نقد تئورىهاى قرارداد اجتماعى، بدان خواهیم پرداخت.
در نظریّه دوم، طرفین قرارداد خود شهروندان هستند. گویى همه با هم عقدى را منعقد ساختهاند که بر طبق آن کسى را به حکمرانى برسانند تا وظایف خود را طبق قرارداد عملى سازد و زندگى اجتماعى آنان را نظم و انتظام بخشد.
در نظریّه سوم به این نکته توجّه شده است که نفس اجتماع انسانها خود متضمّن نوعى قرارداد است. بنابراین انسانها بر طبق یک قرارداد به دور هم گرد مىآیند تا حیاتى اجتماعى داشته باشند و بر طبق قراردادى دیگر نظامى خاصّ و حاکمى خاصّ بر مىگزینند تا نحوه حیات سیاسى و مشارکت افراد را تنظیم کند. نظریّه سوم منسوب به “ساموئل پافندرف” (Samuel Pufendrof) از نویسندگان بعد از هابز است8.
این که چرا انسانها به دور هم گرد مىآیند و چرا قراردادى اجتماعى براى تنظیم حیات سیاسىشان منعقد مىسازند، پرسشهاى مهمّى است که هنوز هم مطرح است و پاسخهاى مختلفى بر اساس مشربهاى مختلف، بدان داده شده است. این که انسان مدنى بالطبع است از قدیمىترین پاسخهاى این پرسش است. امّا معناى آن به درستى چیست؟ برخى آن را طورى معنا مىکنند که با تئورى غیرطبعى هابز هم سازگار است.
هابز (Hobbes) که از فیلسوفان سیاسى به نام بعد از رنسانس است، معتقد بود که انسان نرمال به مقتضاى طبیعتش همواره به دنبال منافع خویش است و چون مىداند این امر بدون سود همگانى و داشتن نظم و امنیّت، میسّر نمىشود، قراردادهایى بر مبناى همگرایى و توافق بین انسانها را مىپذیرند، و به شخص یا مجموعهاى از اشخاص که از میان خود بر مىگزینند این قدرت را واگذار مىکنند تا قوانین و قراردادهاى منعقدشده را اجرا کنند و به این ترتیب حیات سیاسى و روابط و رفتارهاى شهروندان را تنظیم کنند و سامان دهند9.
به هر حال، منشأ تحقّق جامعه انسانى یا جامعه سیاسى هر چه باشد، نظریّه قرارداد اجتماعى معتقد است ریشه الزام سیاسى و مشروعیّت حکومت، در قرارداد نهفته است؛ قراردادى که مىتواند لااقلّ یکى از سه صورت فوق را بپذیرد.
6. نقد نظریّه قرارداد اجتماعى
اوّلین اشکالى که به نظر مىرسد بر همه صور قرارداد اجتماعى وارد است این که به لحاظ تاریخى و به لحاظ واقعیّتهاى عینى، چنین نظریّهاى خلاف واقع است. شهروندان هیچ گاه در چنین عقدى شرکت نکردهاند. قرارداد و یا عقد امرى اختیارى و آگاهانه است. قرارداد غیرآگاهانه و بدون اختیار به واقع قرارداد نیست. سؤال این است که مردم در کجا و کى به چنین قرارداد (یا قراردادهایى) تن در دادهاند؟
بسیار روشن است که قرارداد به معناى حقیقى کلمه، در چنین مواردى وجود ندارد؛ لذا برخى شاید تصوّر کنند که مقصود از قرارداد معنایى مسامحى و مجازى است، نه معناى حقیقى آن که نیازمند مقدّمات و شرایط متعدّدى است.
ولى این تصوّر چیزى از دشوارى مسأله نمىکاهد. درست است که در این صورت اشکال فوق تا حدّى رنگ مىبازد، ولى در مقابل اصل تئورى قرارداد اجتماعى هم جذابیّتهاى خویش را از دست مىدهد. آن چه به تئورى قرارداد اجتماعى جذابیّت مىبخشد، این است که امر حکومت را به نوعى تعهّد بر مىگرداند و از آن جا که وفاى به عهد امرى اخلاقى است و الزام بدان الزامى مستحکم است، پایههاى مشروعیّت حکومت را بر اساسى استوار مىنهد.
حال اگر مقصود از قرارداد معناى واقعى آن نباشد، اصل تحقّق الزام به وفاى به آن قرارداد مجازى و مسامحى، اوّل کلام خواهد بود و بنابراین تئورى قرارداد اجتماعى رنگ و بوى خویش را از دست خواهد داد.
اشکال دوم: اگر گروهى به هر دلیلى حاضر به انعقاد قرارداد نشدند، طبیعتاً بر اساس نظریّه قرارداد اجتماعى، هیچ دلیلى بر لزوم اطاعت از فرامین حکومت، نخواهند داشت. بنابراین ممکن است افراد بسیارى در تحت یک حکومت زندگى کنند که دولت هیچ حقّ آمریّتى بر آنها ندارد و به تعبیر دیگر دولت براى آنها مشروعیّتى ندارد. بنابراین نتوانستهایم مشروعیّت حکومت را از طریق قرارداد اجتماعى تأمین کنیم.
فرض بالا فقط یک خیال نیست، در حکومتها، عدّهاى از افراد عملاً موافق حکومت نیستند و به هیچ طریقى راضى نمىشوند که در قراردادى براى پذیرفتن حکومت شرکت کنند.سقراط در پاسخ به اشکال فوق، گفته است: نفس ماندن در تحت یک حکومت، پذیرفتن ضمنى قراردادى است که آن حکومت را بر سر کار آورده است. اگر کسى این قرارداد را نمىپذیرد، باید به مکان دیگرى هجرت کند.
واقعیّت این است که این پاسخ ممکن است در عصر سقراط، قانعکننده بوده باشد، امّا در زمان ما پذیرفته نیست. حکومتها به صورت آزادانه اشخاص را نمىپذیرند، و افراد انسانى آزاد نیستند که در سرزمینى که دلخواه آنان است، بدون التزام به شرایط زندگى مىکنند. هر جاى کره خاکى را که در نظر بگیرید، طبیعتاً تحت سلطه حکومتى است و ورود به آن نیازمند پذیرش یک سلسله قواعد و قراردادها است. در چنین شرایطى براى مثال اگر کسى در سرزمین مادرىاش در تحت حکومت باقى بماند، معنایش این نیست که آزادانه تن به قرارداد حکومت داده است، بلکه این عیناً عقد اکراهى است که هیچ اثر حقوقى و الزام اخلاقى به دنبال نخواهد داشت.
اشکال سوم که مبنایىتر است: اگر شهروندان یک جامعه طبق قراردادى اجتماعى، حکومتى را به پا دارند که عملاً قوانین اخلاقى را نقض مىکند، آیا چنین حکومتى مشروعیّت دارد؟ طبق نظریّه قرارداد اجتماعى، باید چنین باشد. در حالى که مسلّماً چنین حکومتى مشروعیّت ندارد. مقصود ما از مشروعیّت دقیقاً “حقّ آمریّت” و “الزام شهروندان به اطاعت” است.
براى سهولت بحث فرض کنیم کسانى که طرف قرارداد اجتماعى هستند، کاملاً آگاهند که حکومت تشکیل شده، قوانین اخلاقى را رعایت نخواهند کرد، و با این وجود به تشکیل آن اقدام ورزیدهاند؛ یعنى فرض کنیم شهروندان با اختیار و آگاهى و اطّلاع به عقد قرارداد، تن در دادهاند. مقتضاى نظریّه قرارداد اجتماعى این است که چنین حکومتى مشروع است و حقّ آمریّت دارد و شهروندان باید از فرامینش اطاعت کنند.
ولى مقتضاى قواعد اخلاقى این نیست و هیچ “بایست” اخلاقى وجود ندارد که ما را ملزم به رعایت فرامین چنین حکومتى کند - فعلاً بحث بر سر فرامین ضدّ اخلاقى او است - ریشه مطلب به نکته دیگرى بر مىگردد: الزام به وفاى به عهد، الزامى اخلاقى است و طبیعتاً نمىتواند وفاى به عهدى را واجب سازد که خود مستلزم امرى غیراخلاقى است. به تعبیر دیگر “الزام به عهد” به عنوان یک الزام اخلاقى از اوّل به عقد ما و عهدهاى متضمّن امور غیراخلاقى، تعلّق نمىگیرد.
مثال سادهترى براى مسأله مىتوان پیدا کرد: فرض کنیم وفاى به عهد یک امر اخلاقى است و بایستى اخلاقى دارد. اگر کسى به دیگرى وعده دهد که دروغ بگوید، آیا چنین وعدهاى لزوم دارد؟ مسلّم پاسخ منفى است و چنین چیزى به لحاظ اخلاقى قابل قبول نیست. مسأله این نیست که در احکام عقلى قایل به استثناء شدهایم تا گفته شود احکام عقلى تخصیص بردار نیستند، بلکه نکته این است که الزام به وفاى به عهد یا وعده یا... الزاماتى محدود و مضیقاند، یا از ناحیه متعلّقشان و یا از ناحیه نفس الزامات؛ به این معنا که مىگوییم یا از ابتدا نوع خاصّى از “وفاى به عهد” یا “وعده” متعلّق الزام واقع مىشود و یا الزام را مشروط مىکنیم، هر چند متعلّق آن محدودیّتى نداشته باشد.
این دو، فرق ظریفى دارند که نیازى نیست در این جا به تبیین آن بپردازیم.اگر گفته شود: قائلین به تئورى قرارداد اجتماعى، این مقدار را مىپذیرند لذا مفادّ قراردادشان را به قید فوق (منافى اخلاق نبودن) مقیّد مىسازند.
در جواب خواهیم گفت: بنابراین مشروعیّت حکومتها و لزوم اطاعت از فرامین حکومت، به صرف قرارداد اجتماعى تبیین نشده است و علل و عوامل دیگرى در آن مؤثّر است. اشکال فوق هم بیش از این نمىگوید که تئورى قرارداد اجتماعى به تنهایى نمىتواند مشروعیّت حکومتها را تبیین کند.
ادامه دارد..
1. برخى این مبحث را محور فلسفه سیاسى سنّتى در کشورهایى مثل انگلیس و فرانسه مىدانند. ر.ک: Max Weber ,Macrae .D.G [viking press,1974] p.75
2. Problems of political philosophy ,raphael .D.D [Macmillan ]1990
3. این بحث را به تفصیل در تعلیقات بر “فلسفه اخلاق در قرن حاضر” آوردهام. ر.ک: صص 110 - 107.
4. 76-77 ,Max Weber ,Macrae pp .
5. 75 ,ibid p.
6. Political Obligation ,John Horton[Humanities press] p.19
7. Problems of political philosophy ,Raphael pp.182-189
8. ibid p.187
9. ibid p.184
می خواهم با هم تبادل لینکی داشته باشیم من شمارو لینک کردم اگه لطف کنید شما هم مارو تو بخش پیوند هاتون قرار بدید.