بازسازی علم مدرن و بازخوانی علم دینی
خصوصیت علم مدرن استقلال آن از حوزه دین و معرفت است و این استقلال هرگز مانع از آن نبوده است که دین و معنویت به عنوان یکی از موضوعات و حوزههای مطالعاتی آن در نظر گرفته شود. مطالعاتی را که مردمشناسان، جامعهشناسان و یا روانشناسان نسبت به دین و امور قدسی انجام دادهاند بخشی از فعالیتهای علم مدرن نسبت به امور قدسی است. پرداختن علم به موضوعات معنوی و دینی، به معنای معنوی – قدسی و یا دینی بودن علم نیست، بنابراین مراد از علم قدسی و دینی، علم به امور معنوی و مقدس نمیباشد. بلکه مراد علمی است که بر حسب ذات و یا ساختار نظری و معرفتی خود از هویت قدسی معنوی و یا دینی برخوردار باشد.
مفهوم علم در دو سده نوزدهم و بیستم، به دلیل تغییر مبانی معرفتشناختی و فلسفیِ جامعه علمی، تحولاتی داشته است. برخی از تغییرات بدون آنکه معنای علم را تغییر دهد، دامنه معرفت علمی را محدود کرده و بعضی دیگر به تحول در معنای مدرن علم منجر شده است.
در این مقاله با بازخوانی تحولات تاریخی مفهوم علم، به معنای قدسی و دینی علم و برخی راههای بازسازی دانش دینی و چالشهای مربوط به آن اشاره شده است.
مقدمه
الف: علم دینی و قدسی
خصوصیت علم مدرن استقلال آن از حوزه دین و معرفت است و این استقلال هرگز مانع از آن نبوده است که دین و معنویت به عنوان یکی از موضوعات و حوزههای مطالعاتی آن در نظر گرفته شود. مطالعاتی را که مردمشناسان، جامعهشناسان و یا روانشناسان نسبت به دین و امور قدسی انجام دادهاند بخشی از فعالیتهای علم مدرن نسبت به امور قدسی است. پرداختن علم به موضوعات معنوی و دینی، به معنای معنوی – قدسی و یا دینی بودن علم نیست، بنابراین مراد از علم قدسی و دینی، علم به امور معنوی و مقدس نمیباشد. بلکه مراد علمی است که بر حسب ذات و یا ساختار نظری و معرفتی خود از هویت قدسی معنوی و یا دینی برخوردار باشد.
ب: پرسش از امکان علم دینی
معنای پوزیتیویستی علم مانع از امکان شکلگیری علم قدسی و دینی بوده است، ولی به لحاظ تاریخی این معنا از علم در معرض تردید و اشکالات فراوانی قرار گرفت و به دنبال آن معنای جدیدی از علم پا به عرصه گذاشت. این معنا که در دامن فلسفه علم، از دهه ۶۰ میلادی به بعد به طور جدی مطرح شد و در اندیشههای پستمدرن بسط و گسترش یافت، امکان جدیدی را برای تصویر علم دینی و قدسی پدید آورد.
در این مقاله بحث علم قدسی و دینی بر اساس دو معنای مدرن و پستمدرن علم در طی دو قرن نوزدهم و بیستم پی گرفته میشود و تطوراتی که معنای پوزیتیویستی علم در طی مدت فوق پیدا کرده و فرصتهایی که برای عنوان علم قدسی و دینی پدید آمده، بازگومی شود.
ج: مدعای مقاله
مقاله مدعی است بر اساس تعریفهای پستمدرن از علم نیز امکان علم دینی و یا قدسی وجود ندارد. پدید آمدن علم قدسی دارای الزاماتی است و این علم تنها با عبور از معنای پوزیتیویستی علم محقق نمیشود. برای شکلگیری علم دینی باید از مفروضات پنهان اندیشههای پستمدرن نیز عبور کرد. علم دینی و معنوی با تفسیر دیگری از علم سازگار است که فراتر از دنیای مدرن و اندیشههای پستمدرن امکان بروز و حضور مییابد. تفسیر و تعریفی که فرهنگ و تمدن اسلامی از دیرباز با آن آشنا بوده و اینک با مرجعیت علم مدرن از دسترس سازمانهای رسمی علم کشورهای اسلامی خارج شده است.
قداست، دین و علم
نسبت قداست، معنویت و دیانت با علم را میتوان به گونهای توصیفی پاسخ داد به این معنا که حقیقت معنویت قداست، دیانت و علم را شناخت و بر این اساس نسبت آنها را سنجید ولی چون کلمه علم در دورههای مختلف تاریخی کاربرد واحدی نداشته، بحث ما شیوهای تاریخی نیز پیدا میکند، یعنی ما در طی بحث، تطوراتی را که لفظ علم به لحاظ تاریخی و فرهنگی داشته است دنبال مینماییم و بر این اساس از نسبت آن با قداست، معنویت و دین سخن میگوییم.
معنای پوزتیویستی علم در قرن نوزدهم
بحث تاریخی خود را به گذشته دور نمی بریم، بلکه از زمانی آغاز میکنیم که علم به معنای مستعمل امروزی آن به کار رفت. علم در معنای مدرن آن ناظر به دانش آزمونپذیر است و از این حیث در مقابل معرفتهای دیگر بشری قرار میگیرد.
از معرفتهای غیرعلمی به حسب حوزههای مختلف آن با عناوین گوناگونی میتوان یاد کرد مانند، ایدئولوژی، اسطوره، دین، فلسفه. مجموعه این معارف و از جمله معرفت علمی در سطح ادراک و آگاهی عمومی بشر بخشی از فرهنگرا تشکیل میدهند و این معرفت فرهنگ ویژه و مربوط به خود را نیز ایجاد میکند.
علم از نیمه دوم قرن نوزدهم به معنای مزبور به کار برده شد، (شاپین، ۲۰۰۵: ۳۱۴-۳۱۷) قبل از آن معرفتهای غیرتجربی و قیاسی را نیز شامل میشد و دلیل استعمال کلمه علم دراین معنا سیطره آمپریسیسم و حسگرایی و همچنین غلبه رویکرد دنیوی و این جهانی بشر به عالم بود.
تغییر معنا یا تبدیل مبنا
روشنگری مدرن در دو قرن هفدهم و هجدهم با نوعی از راسیونالیسم و عقلگرایی قرین بود و حضور و نفوذ عقلگرایی مانع از این میشد که علم در معنای تجربی و آزمونپذیر آن محدود و مقید شود. دکارت، اسپینوزا، لایپنیتس از جمله فیلسوفان عقلگرایی بودند که تحقیقات و تتبعات خود را غیرعلمی نمیدانستند.
از قرن نوزدهم به بعد معنای علم در حقیقت دگرگون نشد، بلکه بنیان آن تغییر یافت؛ زیرا علم به معنای معرفتی بود که عهدهدار شناخت و یا کشف خارج بود و این معنا با مبنای راسیونالیسم، دانش غیرتجربی و آزمونناپذیر را نیز شامل میشد.
آنچه که از قرن نوزدهم به بعد رخ داده تغییر مبنای علم بود، به این بیان که به دلیل غلبه معرفتشناسی آمپریسیستی، علم حسی به عنوان تنها راه شناخت و ارتباط انسان با جهان خارج معرفی شد. بدیهی است که اگر حس تنها راه شناخت جهان واقع باشد معرفت علمی یعنی معرفتی که عهدهدار شناخت واقع است، معرفتی خواهد بود که از طریق حس به دست آید و یا دست کم از طریق حس قابل اثبات یا ابطال باشد و یا آنکه از این طریق بتوان آن را تأیید کرد.(آیرز، ۱۹۳۶ و ۱۹۵۵)
قرن نوزدهم قرن غلبه حسگرایی است و در این قرن به تدریج علم از معنای سابق خود منصرف میشود و معنای جدیدی را پیدا میکند.
انصراف لفظ علم
قبل از اینکه معنای علم تغییر کند، مبنای معرفتشناختی علم متحول شد و این امر مصداق علم را به معرفتهای آزمونپذیر و تجربی مقید کرد و به دنبال آن علم از مصادیق غیرتجربی خود منصرف شد و در معنای جدید به کار رفت و این معنا در حاشیه اقتدار دنیای غرب به سرعت بسط پیدا کرد چندان که امروز با مرجعیتی که دانش غربی پیدا کرده، سازمانهای رسمی علم را در دنیا تسخیرکرده است. اینک معانی یا مبانی پیشین علم برای بسیاری از اذهان ناشناخته است و ما نیز به همین دلیل در اینجا بحث تاریخی خود را درباره علم با همین معنا آغاز میکنیم زیرا ما با آن که در دنیای اسلام زندگی میکنیم با این معنا مأنوستریم. محیطهای علمی ما نیز از دبستان و دبیرستان تا سطوح عالی آموزش همین معنا از علم را به عنوان یک امر مسلم القا میکنند.
علم به این معنا ـ که از این پس با عنوان معنای پوزتیویستی علم ازآن یاد میکنیم ـ در طی دو قرن نوزدهم و بیستم تحولاتی داشته است و دانشمندان بر اساس نوع تلقی که از این معنا داشتهاند به صور مختلف درباره نسبت آن با معنویت و قداست داوری کردهاند.
معرفت علمی در قبال معرفت فلسفی و دینی
معنای پوزتیویستی علم در نیمه قرن نوزدهم و نیمه نخست قرن بیستم به اوج اقتدار تاریخی خود رسید. در قرن نوزدهم اگوست کنت نماینده برجسته تفکر پوزتیویستی است. او تاریخ بشری را به لحاظ معرفتی به سه دوره تقسیم میکرد: دوران تفکرربانی و تئولوژیک، دوران تفکر فلسفی و سرانجام دوران تفکر علمی. از نظر او معرفت علمی جایگزین معرفت دینی و فلسفی شده است. به نظر او و غالب کسانی که در آن زمان علم را در معنای جدید آن به کار میبردند، این نوع از معرفت کارکردهای دو نوع معرفت فلسفی و دینی را میتوانست داشته باشد. از نظر آنها معرفت دینی وفلسفی به لحاظ تاریخی نقش مقدماتی برای شکلگیری و پدید آمدن معرفت علمی داشتهاند و با آمدن این نوع از معرفت، نیازی به معارف پیشین نیست. به نظر کنت معرفت علمی به حسب ذات خود مستقل از معرفت دینی و فلسفی است و با رشد معرفت علمی، معرفتهای پیشین زائل و نابود خواهد شد.(آرون، ۱۳۶۴: ۸۳-۱۴۸)
دامنه علم پوزتیویستی در قرن نوزدهم
درنگاه کنت، موضوعی از موضوعات نبود که پیامبری از پیامبران و یا فیلسوفی از فیلسوفان درباره آن داوری کرده باشد و علم نتواند درباره صحت و سقم، درست و خطا بودن آن داوری کند بلکه داوری واقعی درباره آن موضوعات مربوط به دانش علمی بوده است.
علم مورد نظر او هستیشناسی نوینی را که همان ماتریالیسم بود نشانه میگرفت و دین و آیین جدیدیرا که از آن با عنوان دین انسانیت و اومانیسم یاد میکرد، تبلیغ و ترویج مینمود. کنت در تبلیغ این مرام و مسلک نوین، نظیر حواریون مسیح نامههایی را به امپراطوران زمان خود میفرستاد.
مارکس نیز در همان قرن، پژوهشها و آثار خود را علمی میدانست. او با آنکه ادیان و اندیشههای کاپیتالیستی و لیبرالیستی قرن هجدهم و نوزدهم را با عنوان ایدئولوژی معرفی میکرد، وصف دیگری را برای این نوع از ایدئولوژیها ذکر میکرد و آن وصف ذهنی بودن بود، یعنی او ایدئولوژیهای مزبور را ذهنی میخواند و مرادش از این کار معرفی نوعی دیگر از ایدئولوژی بود که از آن با عنوان ایدئولوژی علمی یاد میشد.
بنابراین قرن نوزدهم را قرن مکتبسازیهای علمی و یا ایدئولوژیهای علمی میتوان نامید. در این قرن، نگاه غالب این بود که معرفتهای دینی، اساطیری، فلسفی و متافیزیکی معرفتی علمی نیستند بلکه هر یک از این معارف میتوانند موضوع معرفت علمی قرار گیرند. علم میتواند با شناخت این حوزههای معرفتی و یا داوریهای علمی خود درباره موضوعات آنها نیازهایی را که این دسته از معارف تا پیش از آن به روشهای غیرعلمی دنبال میکردهاند، تأمین نماید. دورکیم در تداوم این نگرش بود که با معرفی هویت غیرعلمی گزارههای دینی، تدوین نوع علمی اخلاق را که از آن با عنوان اخلاق صنفی یاد میکرد پیشبینی نمود، از نظر او علم،توان تولید دانش اخلاق نوینی را نیز داراست.
علم در آغاز قرن بیستم
از دهه پایانی قرن نوزدهم به تدریج پرسشهای جدیدی درباره نسبت معنای پوزتیویستی علم با معارف اخلاقی، معنوی و متافیزیکی پدید آمد. در این زمان معرفت علمی همچنان حلقه مستقلی از دیگر حلقههای معرفتی است. حس، منبع اصلی معرفت را تشکیل میدهد و اگر ذهن در فرایند شکلگیری معرفت علمی از طریق فرضیاتی فراتر از مشهودات و محسوسات فعالیت میکند، این نوع از فعالیت نیز به دلیل تعاملی که با حس از طریق آزمونهای تجربی انجام میدهد استقلال معرفتعلمی را از دیگر فعالیتهای ذهنی حفظ میکند.
جدایی علم از ارزش
نخستین حادثهای که در این مقطع رخ میدهد توجه تدریجی جامعه علمی به محدودیت دانش آزمونپذیر علمی است به این بیان که علم به دلیل ساختار آزمونپذیر خود نمیتواند درباره گزارههای هنجاری و ارزشی داوری کند و به بیان دیگر علم نمیتواند از سنخ گزارههای اخلاقی و ارزشی تولید نماید. اگر هم علم درباره هنجارها و ارزشها داوری داشته باشد، در مقام بیان صحت و سقم این دسته از گزارهها نمیتواند باشد بلکه زمینههای تکوین،شکلگیری و فرآیند آمد و شد آنها را در عرصه زندگی بشر به گونهای آزمونپذیر بیان میکند.
جدایی دانش از ارزش و ناتوانی علم از ارائه داوریهای ارزشی ریشه در مبنای معرفتشناختی علم پوزتیویستی داشت، زیرا هنگامی که حس، راه شناخت جهان و معیار تشخیص صدق و کذب گزارههای علمی باشد و عقل با صرف نظر از حس، ارزش جهانشناختی خود را از دست بدهد، راهی برای شناخت صدق و کذب علمی این دسته از گزارهها باقی نمیماند بلکه اینگونه از گزارهها با توجه به کارکردهای روانی و اجتماعی خود و در مقام پاسخ به برخی نیازهای توسط فرد یا جامعه تولید میشوند.
هیوم فیلسوف حسگراییبود که بیش از این، در قرن نوزدهمبه هویت غیرحسی گزارههای اخلاقی توجه کرده بود(هیوم، ۴۶۹:۱۹۵۱) و لکن دقت فلسفی او بعد از صد سال به تدریج مورد توجه جامعه علمی قرار گرفت.
ماکس وبر در دهه دوم قرن بیستم بر همین اساس، سخنرانی خود تحت عنوان عالم و سیاستمدار را ارائه کرد. به نظر وی قضاوت ارزشی، کاری اجتماعی و سیاسی و مربوط به حزب و مانند آن است و حلقه درس، مستقل از هنجارها و ارزشها، گزارههای آزمونپذیر را بیان و شیوههای آزمون و بررسی را دنبال میکند.
جدایی علم و متافیزیک
تنقیح علم ازگزارههای متافیزیکی نیز بخش دیگری از فعالیتهای مورد توجه در نیمه اول قرن بیستم بود. پوزتیویستهای منطقی در حلقه وین به منظور تفکیک گزارههای علمی از گزارههای متافیزیکی تلاش فراوانی داشتند. آنان در جهت حفظ استقلال معرفت علمی، گزارههای متافیزیکی را گزارههای مهمل و بیمعنا معرفی کردند. حرکتهای یاد شده که به سوی پالایش معرفت علمی از غیر آن پیش میرفت به تدریج این معرفت را از موضع اقتدار به زیر کشید و محدودیتهای آن را روشن ساخت. خصلت ابزاری دانش و علم تجربی از این پس بیشتر مورد توجه قرار گرفت، چندان که به تدریج این خصلت جایگزین ویژگی اصلی آن یعنی کاشفیت و شناخت جهان خارج شد.
رابطه بیرونی دانش و ارزش
توجه به ناتوانی علم از داوریهای هنجاری، تبیین جدیدی از نسبت بین دانش و ارزش به دنبال آورد. در این تبیین، حلقه معرفتی علم به حسب ساختار درونی خود گرچه مستقل از داوریهای ارزشی شکل میگرفت لکن رابطهای بیرونی نسبت بین آن دو را شکل میداد: علم که به حسب ذات خود مستقل از ارزشها و هنجارهای اجتماعی است، با روش آزمونپذیر خود قدرت پیشبینی، پیشگویی و پیشگیری حوادث را به بشر عطا میکند، ولی بشر با لحاظ ارزشها و هنجارهایی که به انگیزهها و بخش گرم وجود او باز میگردد از علم استفاده میکند. ارزشها و هنجارها در دامنه فرهنگ حضوری فعال وتعیینکننده دارند و فرهنگ بدون آنها نمیتواند حیات و دوام داشته باشد.
ارزشها به حسب ذات خود هویت علمی ندارند و علم نیز درباره صحت و سقم آنها نمیتواند داوری کند. ارزشها در معنا و ساختار علمی نیز تأثیری ندارند. لکن میتوانند زمینه بسط و توسعه دانش و معرفت علمی را فراهم آورند و یا آنکه از معرفت علمی برای توسعه و بسط خود استفاده کنند. ارزشها به این ترتیب در بود و نبود علوم و در ایجاد فرصتها برای دانش علمی مؤثرند. موضوعات علمی و پژوهشی و فرصتهای اجتماعی برای پژوهشها همواره توسط هنجارها و ارزشهای حاکم تعیین میشوند و یا آن که تحت تأثیر ارزشها قرار دارند.
محدودیتهای دانش علمی
عالمان و دانشمندان نیز براساس رویکرد فوق جایگاه و نقش روشنفکرانه پیشین خود را از دست دادند. آنان در قرن نوزدهم به نام علم به عرصه ایدئولوژی و ارزشهای فرهنگی و اجتماعی وارد شده و نقش پیامبرانه ایفا میکردند. ویلفردو پارتو، جامعهشناس و اقتصاددان ایتالیایی، عالمان قرن نوزدهم را به همین دلیل عالمان احمق نامید.(آرون، ۵۰۸:۱۳۶۴ ) علوم انسانی و علوم اجتماعی نیز در قرن بیستم به محدودیتهای خود واقف شدند و عالمان این عرصه نیز برخلاف نقش روشنفکرانه خود به بیان سی رایت میلز بیشتر نقش تکنوکراتهای جامعه غربی را به عهده گرفتند.
پیوند ساختاری علم و دیگر حلقههای معرفتی
به لحاظ تاریخی نسبت بین علم و معنویت و حقایق قدسی به حد مزبورخاتمه نیافت. در نیمه اول قرن بیستم در مقابل حلقه وین، در حلقه فرانکفورت در بین دانشمندان نئومارکسیست نظریات دیگری مبنی بر دخالت هنجارها و ارزشهای اجتماعی و فرهنگی نه تنها در بستر کاربردی علم بلکه در ساختار درونی معرفت علمی، شکل میگرفت. تحقیقات مزبور گرچه در آن مقطع تأثیر تعیین کنندهای در محیطهای آکادمیک و علمی نداشت، لکن به تدریج به عرصههای فرهنگی و اجتماعی و از آن پس به عرصههای علمی نیز راه یافت.
گفتوگوهای دیگری که در حاشیه حلقه وین پدید آمد مدعیات این حلقه را مبنی بر مهمل و بیمعنا بودن گزارههای فلسفی و متافیزیکی مورد تردید قرار داد. با توجه به این مطلب بود که ویتگنشتاین متأخر از موضع نخستین خود در کتاب تراکتاتوس خارج شد و در جایگاه ویتگنشتاین دوم، از متافیزیک نیز به عنوان یک بازی مستقل یاد کرد.(ویتگنشتاین،۱۹۹۲)
در نقد و بررسی مدعیات حلقه وین مجموعه مباحثی تحت عنوان فلسفه علم شکل گرفت و در این مباحث، تفکیک ساختاری حلقه معرفتی علمی از دیگر حلقههای معرفتی مورد نقد قرار گرفت.
تغییرات ساختاری معرفت علمی
توماس کوهن در دهه ۶۰ میلادی مسئله پارادیمهای علمی را مطرح کرد.(کوهن،۱۹۷۰) پارادایمها، الگوهای ساختاری معرفت علمیاند که با روشهای علمی و تجربی تحصیل نمیشوند و مانند قضایای تجربی به صورت تجربی و فزاینده تغییر نمییابند بلکه به صورت دفعی و انقلابی متحول میشوند و به گزینشهای جامع علمی مربوطاند.
لاکاتوش در همین راستا از استخوانبندیهای علمی سخن گفت(لاکاترش،۱۹۷۰) و نشان داد که تغییرات مربوط به این سطح، از سنخ تغییرات تجربی علمی نیست و بالاخره فایرابند، در کتاب خود با عنوان «برضد روش» چیزی را که به عنوان روش علمی نامیده میشود به سخره گرفت.(فایرابند،۱۹۸۸)
تردید در روشنگری علم
تأثیر دیگر حلقههای معرفتی در ساختار و تاروپود معرفت علمی در حالی پذیرفته میشد که پیش از آن در تاریخ اندیشه و فرهنگ غرب دو گام دیگر برداشته شده بود.
اول: با سیطره و غلبه حسگرایی و پوزیتویسم در قرن نوزدهم، معرفت عقلی با صرفنظر از دانش حسی و آزمونهای تجربی استقلال جهانشناختی خود را از دست داده و از اعتبار ساقط شده بود.
دوم: با پدید آمدن روشنگری مدرن از قرن شانزدهم ارزش علمی معرفت شهودی و وحیانی نیز مورد انکار قرار گرفته و این سطح از معرفت نیز مرجعیت علمی خود را از دست داده بود.
در حقیقت در قرن نوزدهم روشنگری مدرن با از دست دادن پایههای عقلی خود به دانش تجربی، محدود و مقید شده بود و اینک نفی استقلال معرفت تجربی و پذیرش حضور فعال دیگر حوزههای معرفتی در متن دانش علمی به معنای تردید در هویت روشنگرانه دانش علمی بود. اگر معرفت علمی به دانش تجربی مقید و محدود شده است و این دانش نیز ارکان و بنیانهای خود را بر حلقههای معرفتی دیگری که فاقد هویت علمیاند، قرار میدهد. پس علم در اصول و ساختار خود هویتی روشن و یا علمی ندارد بلکه در تعامل فعال با دیگرحلقههای معرفتی و مسانخ با آنهاست. بنابراین علم از این پس در برابر ایدئولوژی، متافیزیک، اسطوره و دیگر حوزههای معرفتی نیست بلکه خود نوعی تفسیر و تبیین از جهان است که در حاشیه دیگر نحوههای معرفت و براساس آنها به عنوان ابزاری کارآمد برای تسلط بر طبیعت شکل میگیرد.
مراحل تاریخی تردید
پیش از این، ارزش معرفتی و جهانشناختی معنای پوزتیویستی علم در طی چند مرحله مورد تردید قرار گرفته بود. حسگرایان نخستین که از آنها با عنوان پوزتیویستهای خام نیز یاد میشود بر این گمان بودند که دانش علمی از طریق استقراء حاصل شده و چیزی جز زیرمجموعه دریافتهای حسی نیست. فرانسیس بیکن در قرن شانزدهم که ازپیشتازان حسگرایی مدرن است نمونهای گویا از این نوع اندیشه است.
بعدها در قرن نوزدهم خصوصاً تحت تأثیر کانت حضور فعال ذهن در فرایند دانش علمی از طریق فرضیههایی که دانشمندان، بعد و یا حتی قبل از مشاهده ارائه میکنند، مورد توجه قرار گرفت. ولی در این مرحله، ذهن تأثیر تعیین کنندهای در ساختار و هویت معرفت علمی نمیتوانست داشته باشد، زیرا فعالیت ذهن اگر پرواز خود را هم از باند حس آغاز نکرده باشد برای دفاع از هویت علمی خود ناگزیر از فرود در آن است. فرضیههای علمی تنها پس از آزمون مجدد به صورت علمی میتوانستند اثبات شوند.
ابطالپذیری و تأییدپذیری
پوزتیویستهای قرن نوزدهم و پوزتیویستهای حلقه وین به این مقدار از فعالیت ذهن واقف بودند. بعد از آن در نقادیهایی که کارل پوپر نسبت به پوزتیویستهای منطقی انجام داد، این نکته را روشن ساخت که آزمون حسی هرگز به اثبات یک فرضیه علمی نمیپردازد بنابراین علم با هیچ آزمونی معرفت و شناخت یقینی به ما نمیدهد.
پوپر بر این گمان بود که روش علمی نهایتاً میتواند فرضیههای علمی را در صورت ناصواب بودن، ابطال کند. او از این طریق کوشش میکرد تا استقلال معرفت علمی را از دیگر حوزههای معرفتی حفظ نماید.
دقتهای معرفتشناختی فیلسوفان علم این نکته را نیز روشن کرد که حس و مشاهده نابی که با صرفنظر از فعالیت ذهن توان ابطال یک فرضیه را داشته باشد نیز وجود ندارد. بنابراین آزمون فرضیههای علمی به اثبات و یا ابطال آنها حقیقتاً منجر نمیشود، بلکه نهایت اثر آزمون، تأیید یک فرضیه است. تأیید نیز بیش از آنکه حاکی از جهان خارج باشد امری روانشناختی است و اینک با تبیین ارتباط ساختاری و محتوایی معرفت علمی با دیگر حلقههای معرفتی که بیش از آن غیرعلمی بودن آن مفروض و پذیرفته شده بود، ارزش معرفتی و جهانشناختی دانش علمی به طور کامل فرو ریخت و نقش ابزاری آن غالب و فراگیر شد.
تأملات فلسفی درباره علم حسی
تردید در خصلت روشنگرانه علم حسی و انکار کاشفیت و ارزش جهانشناختی آن در سدههای هجدهم و نوزدهم نیز توسط متفکرانی که از دقت فلسفی بیشتری برخوردار بودند مورد توجه قرار گرفته بود. هیوم که فیلسوف حسگرایی بود با توجه به محدودیتهای شناخت حسی نه تنها به جدایی علم و ارزش حکم کرد بلکه با انکار ارزش جهانشناختی معرفت علمی به وادی شکاکیت درغلتید. نیچه فیلسوف متأمل دیگری بود که با نظر به محدودیتهای معرفت علمی بر تقدم عزم، اراده و گزینش انسانی در شکلگیری ساختارها و نظامهای مختلف معرفتی تأکید کرد. فیلسوفان مسلمان نیز از دیرباز به محدودیتهای دانش حسی توجه داشتند. بوعلی، نیاز معرفت حسی را به دانش عقلی در الهیات شفا به صراحت بیان کرده بود.(ابنسینا، بیتا :۳۱۰) او در کتاب مباحثات و در منطق شفا، معرفت حسی را با صرفنظر از معرفت عقلی علم نمیدانست و علم را اولاً و بالذات معرفتی عقلی میدانست.(ابنسینا، ۱۹۵۶: ۵۸ و۶۹ و ابنسینا،۱۴۰۴ ق : ۱۴۸) از نظر او معرفت حسی در پوشش دانش عقلی میتوانست دانش علمی را پدید آورد.
دقتهای فلسفی پیشین در سطح فرهنگ علمی قرن نوزدهم مورد توجه دانشمندان علوم تجربی و کاربران این علوم در رشتههای مختلف طبیعی و انسانی نبود. این مسئله از نیمه دوم قرن بیستم به شرحی که گذشت مورد توجه قرار گرفت و مشکل دنیای مدرن در این هنگام این بود که پیش از آن، هویت و مرجعیت علمی دیگر سطوح معرفتی را نیز تخریب کرده بود و به همین دلیل با آشکار شدن وابستگی دانش حسی و تجربی به دیگر حوزههای معرفتی نه تنها ارزش جهانشناختی علم و دانشهای تجربی انکار شد، بلکه دسترسی بشر به دانش علمی مورد تردید واقع شد و به دنبال آن داعیههای روشنگرانه دنیای مدرن در معرض تزلزل و زوال قرار گرفت.