(بحثى در اخلاق)
باید دانست که اصلاح اخلاق و خویهاى نفس و تحصیل ملکات فاضله، در دو طرف علم و عمل و پاک کردن دل از خویهاى زشت، تنها و تنها یک راه دارد، آنهم عبارت است از تکرار عمل صالح و مداومت بر آن، البته عملى که مناسب با آن خوى پسندیده است، باید آن عمل را آن قدر تکرار کند و در موارد جزئى که پیش مىآید آن را انجام دهد تا رفته رفته اثرش در نفس روى هم قرار گیرد و در صفحه دل نقش ببندد و نقشى که به این زودیها زائل نشود و یا اصلا زوال نپذیرد. مثلا اگر انسان بخواهد خوى ناپسند ترس را از دل بیرون کند و بجایش فضیلت شجاعت را در دل جاى دهد، باید کارهاى خطرناکى را که طبعا دلها را تکان میدهد مکرر انجام دهد تا ترس از دلش بیرون شود، آن چنان که وقتى به چنین کارى اقدام مىکند، حس کند که نه تنها باکى ندارد، بلکه از اقدام خود لذت هم مىبرد، و از فرار کردن و پرهیز از آن ننگ دارد، در این هنگام است که در هر اقدامى شجاعت در دلش نقشى ایجاد مىکند و نقشهاى پشت سر هم در آخر بصورت ملکه شجاعت در مىآید، پس هر چند بدست آوردن ملکه علمى، در اختیار آدمى نیست، ولى مقدمات تحصیل آن در اختیار آدمى است و میتواند با انجام آن مقدمات، ملکه را تحصیل کند.
حال که این معنا روشن شد، متوجه شدى که براى تهذیب اخلاق و کسب فضائل اخلاقى، راه منحصر به تکرار عمل است، این تکرار عمل از دو طریق دست میدهد.
[تکرار اعمال نیک که تنها راه تهذیب اخلاقى است از دو طریق عملى مىباشد]
طریقه اول [توجه به فوائد دنیوى فضائل و تحسین افکار عمومى است]
در نظر داشتن فوائد دنیایى فضائل و فوائد علوم و آرایى که مردم آن را مىستایند، مثلا
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 534
مىگویند: عفت نفس یعنى کنترل خواستههاى شهوانى و قناعت یعنى اکتفاء به آنچه خود دارد، و قطع طمع از آنچه مردم دارند دو صفت پسندیده است، چون فوائد خوبى دارد، آدمى را در دنیا عزت مىدهد، در چشم همگان عظیم مینماید و نزد عموم مردم محترم و موجه مىسازد، و شره، یعنى حرص در شهوت باعث پستى و فقر میشود، و طمع، ذلت نفس مىآورد، هر چند که آدمى مقام منیعى داشته باشد و علم باعث رو آوردن مردم و عزت و جاه و انس در مجالس خواص مىگردد، چشمى است براى انسان که هر مکروهى را به آدمى نشان میدهد و با آن هر محبوبى را مىبیند، بر خلاف جهل که یک نوع کورى است.
علم حافظ آدمى است، در حالى که مال را باید آدمى حفظ کند و نیز شجاعت باعث مىشود آدمى از تلون و هر دم خیالى دور گردد و مردم آدمى را در هر حال چه شکست بخورد و چه پیروز شود مىستایند، بر خلاف ترس و تهور، که اگر مرد متهور و مرد ترسو از دشمن شکست بخورد، ملامت میشود و اگر هم اتفاقا دشمن را از بین ببرد، مىگویند: بختش یارى کرد، و نیز عدالت را تمرین کند و خود را به این خلق پسندیده بیاراید، از این طریق که فکر کند عدالت مایه راحتى نفس از اندوههاى درونى است و یا زندگى بعد از مرگ است، چون وقتى انسان از دنیا برود نام نیکش هم چنان در دنیا میماند و محبتش در دلها جاى دارد.
این طریقه، همان طریقه معهودى است که علم اخلاق قدیم، اخلاق یونان و غیر آن بر آن اساس بنا شده و قرآن کریم اخلاق را از این طریق استعمال نکرده و زیر بناى آن را مدح و ذم مردم قرار نداده که ببینیم چه چیزهایى در نظر عامه مردم ممدوح و چه چیزهایى مذموم است؟ چه چیزهایى را جامعه مىپسندد و چه چیزهایى را نمىپسندد و قبیح مىداند؟
و اگر در آیه: (وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ، لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَیْکُمْ حُجَّةٌ، و هر جا که بودید رو بسوى کعبه کنید تا شماتت مردم بر شما مسلط نباشد)،[1] مردم را به ثبات و عزم دعوت کرده و علت آن را افکار عمومى قرار داده است.
و نیز اگر در آیه: (وَ لا تَنازَعُوا، فَتَفْشَلُوا، وَ تَذْهَبَ رِیحُکُمْ، وَ اصْبِرُوا، با یکدیگر نزاع مکنید، و گر نه ضعیف میشوید و نیرویتان هدر مىرود، و خویشتن دارى کنید)،[2] مردم را دعوت به صبر کرده، براى اینکه ترک صبر و ایجاد اختلاف، باعث سستى و هدر رفتن نیرو و جرى شدن دشمن مىشود که همه فوائد دنیایى است.
و اگر در آیه: (وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ، إِنَّ ذلِکَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ، و هر کس صبر کند و ببخشاید،
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 535
این خود مایه عزم و عظمت است)،[3]. که مردم را دعوت به صبر و بخشایش کرده، چون باعث عزم و عظمت است.
و بالأخره اگر در امثال آیات بالا مردم را به اخلاق فاضله دعوت کرده و علت آن را فوائد دنیایى قرار داده، برگشت آن فوائد نیز در حقیقت به ثواب اخروى و در نتیجه خویهاى مخالف آنها، مایه عقاب آخرتى است.
طریقه دوم [طریقه انبیاء است و آن توجه به فوائد اخروى فضائل است]
طریقه دوم از تهذیب اخلاق این است که آدمى فوائد آخرتى آن را در نظر بگیرد و این طریقه، طریقه قرآن است که ذکرش در قرآن مکرر آمده، مانند آیه: (إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ، وَ أَمْوالَهُمْ، بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ، خدا از مؤمنین جانها و مالهاشان را خرید، در مقابل اینکه بهشت داشته باشند)،[4].
و آیه: (إِنَّما یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ، بِغَیْرِ حِسابٍ، صابران اجر خود را به تمام و کمال و بدون حساب خواهند گرفت)،[5].
و آیه: (إِنَّ الظَّالِمِینَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ، بدرستى ستمکاران عذابى دردناک دارند)[6]، و آیه: (اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ، یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ، خداست سرپرست کسانى که ایمان دارند و همواره از ظلمتها به سوى نورشان بیرون مىآورد و کسانى که کافر شدند، سرپرست آنها طاغوتهایند که همواره از نور بسوى ظلمتشان بیرون مىآورند)[7] و امثال این آیات با فنون مختلف، بسیار است.
آیات دیگرى هست که ملحق به این قسم آیاتند، مانند آیه: (ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ، إِلَّا فِی کِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، إِنَّ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ، هیچ مصیبتى در زمین و نه در جانهاى شما نمىرسد، مگر آنکه قبل از آنکه آن را برسانیم، در کتابى نوشته بودیم و این براى خدا آسان است)،[8] چون این آیه مردم را دعوت مىکند به اینکه از تاسف و خوشحالى دورى کنند، براى اینکه آنچه به ایشان مىرسد، از پیش قضاءش رانده شده و ممکن نبوده که نرسد و آنچه هم که بایشان نمىرسد، بنا بوده نرسد، و تمامى حوادث مستند به قضاء و قدرى رانده شده است و با این حال نه تاسف از نرسیدن چیزى معنا دارد و نه خوشحالى از رسیدنش و این کار بیهوده از
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 536
کسى که به خدا ایمان دارد و زمام همه امور را بدست خدا مىداند شایسته نیست، هم چنان که آیه:
(ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ مَنْ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ، آنچه مصیبت میرسد به اذن خدا مىرسد، و هر کس بخدا ایمان داشته باشد، خدا قلبش را هدایت میکند)[9] هم به این معنا اشاره دارد.
پس این قسم از آیات نیز نظیر قسم سابق است، چیزى که هست آن آیات، اخلاق را از راه غایات اخروى اصلاح و تهذیب مىکرد، که یک یک آنها کمالات حقیقى قطعى هستند نه کمالات ظنى و حیاتى، و این آیات از راه مبادى این کمالات که آن مبادى نیز امورى حقیقى و واقعى هستند، مانند اعتقاد به قضاء و قدر، و تخلق به اخلاق خدا و تذکر به اسماء حسنایش، و صفات علیایش (چون آدمى خلیفه او است و باید با اخلاق خود صفات او را نمایش دهد).
[تاثیر اعتقاد به قضا و قدر در اخلاق]
حال اگر بگویى: اعتقاد به قضاء و قدر، علاوه بر اینکه مبدأ پیدایش اخلاق فاضله نیست، دشمن و منافى آن نیز هست، براى اینکه اینگونه اعتقادات احکام این نشئه را که نشئه اختیار است باطل مىکند و نظام طبیعى آن را مختل میسازد، چون اگر صحیح باشد که اصلاح صفت صبر و ثبات و ترک تاسف و خوشحالى را همانطور که شما از آیه استفاده کردید، مستند به قضاء و قدر، و خلاصه مستند به این بدانیم، که همه امور در لوح محفوظ نوشته شده، و هر چه بنا باشد بشود مىشود، باید صحیح باشد که کسى بدنبال روزى نرود و در پى کسب هیچ کمالى بر نیاید و از هیچ رذیله اخلاقى دورى نکند و وقتى از او مىپرسند چرا دست روى دست گذاشته، و در پى تحصیل مال یا کمال یا تهذیب نفس از رذائل و دفاع از حق و مخالفت با باطل بر نمىآیى؟ بگوید: هر چه بنا است بشود مىشود، چون شدنىها در لوح محفوظ نوشته شده و معلوم است که در اینصورت چه وضعى پیش مىآید، و دیگر باید فاتحه تمامى کمالات را خواند.
در پاسخ مىگوئیم: ما در بحث پیرامون قضاء جواب روشن این اشکال را دادیم و در آنجا گفتیم: افعال آدمى یکى از اجزاء علل حوادث است و معلوم است که هر معلولى همانطور که در پیدایش محتاج به علت خویش است، محتاج به اجزاء علتش نیز هست.
پس اگر کسى بگوید (مثلا سیرى من با قضاء الهى بر وجودش رانده شده یا بر عدمش، سادهتر بگویم خدا، یا مقدر کرده امروز شکم من سیر بشود یا مقدر کرده نشود، پس دیگر چه تاثیرى در خوردن و جویدن و فرو بردن غذا هست)، سخت اشتباه کرده، چون فرض وجود سیرى، فرض وجود علت آنست، و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد، یک جزء آن هم خوردن اختیارى
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 537
خود من است، پس تا من غذا را بر ندارم و نخورم، و فرو نبرم، علت سیرى تحقق پیدا نمىکند هر چند که نهصد و نود و نه جزء دیگر علت آن محقق باشد، پس این خطاست که آدمى معلولى از معلولها را تصور بکند، و در عین حال علت آن و یا جزئى از اجزاء علت آن را لغو بداند.
پس این صحیح نیست که انسان حکم اختیار را لغو بداند، با اینکه مدار زندگى دنیوى و سعادت و شقاوتش بر اختیار است و اختیار یکى از اجزاء علل حوادثى است که بدنبال افعال آدمى و یا بدنبال احوال و ملکات حاصله از افعال آدمى، پدید مىآید.
چیزى که هست این هم صحیح نیست، که اختیار خود را یگانه سبب و علت تامه حوادث بداند و هر حادثه مربوط به خود را تنها بخود و باختیار خود نسبت دهد و هیچ یک از اجزاء عالم و علل موجود در عالم را که در رأس همه آنها، اراده الهى قرار دارد، در آن حادثه دخیل نداند، چون چنین طرز تفکرى منشا صفات مذمومه بسیارى، چون عجب و کبر و بخل و فرح و تاسف و اندوه و امثال آن مىشود.
مىگوید: این منم که فلان کار را کردم و این من بودم که آن کار را ترک کردم، و در اثر گفتن این منم این منم، دچار عجب مىشود و یا بر دیگران کبر مىورزد و یا (چون قارون) از دادن مالش بخل میورزد، چون نمىداند که بدست آمدن مال، هزاران شرائط دارد که هیچیک آنها در اختیار خود او نیست اگر خداى تعالى آن اسباب و شرائط را فراهم نمیکرد، اختیار او به تنهایى کارى از پیش نمىبرد و دردى از او دوا نمىکرد.
و نیز مىگوید: اگر من فلان کار را مىکردم، این ضرر متوجهم نمیشد و یا فلان سود از من فوت نمىگشت، در حالى که این جاهل نمىداند که عدم فوت و یا موت که همان سود و عافیت و زندگى باشد، مستند به هزاران هزار علت است که در پیدا نشدن آن یعنى پیدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود یکى از آن هزاران هزار علت کافى است هر چند که اختیار خود او موجود باشد، علاوه بر اینکه اختیار خود او هم مستند به علتهاى بسیارى است که هیچیک از آنها در اختیار خود او نیست، چون همه مىدانیم که اختیار آدمى اختیارى خود او نیست، پس من مىتوانم به اختیار خودم فلان کار را بکنم و یا نکنم، ولى دیگر نمىتوانم به اختیار خود اختیار بکنم یا نکنم.
بعد از اینکه این معنا را فهمیدى و این حقیقت قرآنى که به بیان گذشته تعلیم الهى آن را به ما آموخته، برایت روشن گردید، اگر در آیات شریفهاى که در این مورد هست، دقت بخرج دهى، خواهى دید که قرآن عزیز در بعضى از خلقها به قضاء حتمى و کتاب محفوظ استناد میکند نه در همه.
آن افعال و احوال و ملکات را مستند به قضاء و قدر میداند که حکم اختیار را باطل
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 538
نمىکند و اما آنچه که با حکم اختیار منافات دارد، قرآن کریم شدیدا دفع نموده و مستند به اختیار خود انسانها دانسته است، از آن جمله فرموده: (وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا: وَجَدْنا عَلَیْها آباءَنا، وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها، قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا یَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ، أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ، و چون عمل زشتى مرتکب میشوند، میگویند: ما پدران خود را دیدیم که چنین مىکردند و خدا فرمان داده که چنین کنیم، بگو:
خدا به کار زشت فرمان نمیدهد آیا بدون علم بر خدا افترایى مىبندید؟)،[10] بطورى که ملاحظه مىکنید کفار عمل زشت خود را بخدا نسبت دادند و خدا این نسبت را نفى مىکند.
و آن افعال و احوال و ملکاتى را که اگر مستند به قضاء و قدر نکند، باعث میشود بندگانش باشتباه بیفتد و خود را مستقل از خدا و اختیار خود را سبب تام در تاثیر بپندارند، مستند به قضاء خود کرد تا انسانها را بسوى صراط مستقیم هدایت کند، صراطى که رهروش را به خطا نمىکشاند و آن راه مستقیم این است که نه انسان همهکاره و مستقل از خدا و قضاى او است، و نه همهکاره قضاء الهى است، و اختیار انسان هیچ کاره است، بلکه همانطور که گفتیم، هم قضاء خدا دخیل است و هم اختیار انسان.
با این هدایت، رذائل صفاتى که از استناد حوادث به قضاء ناشى میشود از انسانها دور کرد، تا دیگر نه به آنچه عایدشان میشود، خوشحال شوند و قضاء خدا را هیچ کاره بدانند و نه از آنچه از دستشان مىرود تاسف بخورند و خود را هیچ کاره حساب کنند، هم چنان که فرمود: (وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِی آتاکُمْ، و به ایشان بدهید از مال خدا که خدا بشما داده)[11] که مردم را دعوت به جود و کرم مىکند، چون مال را داده خدا معرفى کرده، هم چنان که در جمله: (وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ، و از آنچه روزیشان کردهایم انفاق مىکنند)[12] با استناد مال به اینکه رزق خداست، مردم را بانفاق دعوت مىکند، و نیز مانند آیه: (فَلَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ عَلى آثارِهِمْ، إِنْ لَمْ یُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِیثِ أَسَفاً، إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَها، لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا، نکند میخواهى خود را بخاطر آنان و براى اینکه به این دعوت ایمان نیاوردهاند، از غصه هلاک کنى! ما آنچه که بر روى زمین هست، در نظر آنان زینت دادیم تا به امتها نشان بدهیم، کدامشان بهتر عمل مىکنند)[13] که رسول گرامى خود صلوات اللَّه علیه را نهى مىکند از اینکه به استناد کفر مردم غصه نخورد، و مىفرماید: که این کفرشان خدا را به ستوه نمىآورد بلکه آنچه که در روى زمین هست به منظور امتحان آنان در روى زمین قرار گرفته و آیاتى دیگر از این قبیل.
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 539
و این روش یعنى طریقه دوم در اصلاح اخلاق طریقه انبیاء است که نمونههاى بسیارى از آن در قرآن آمده و نیز به طورى که پیشوایان ما نقل کردهاند، در کتب آسمانى گذشته نیز بوده است.
طریقه سوم [مخصوص قرآن است و آن محو زمینههاى رذائل اخلاقى است]
در این میان طریقه سومى هست که مخصوص به قرآن کریم است و در هیچ یک از کتب آسمانى که تا کنون به ما رسیده یافت نمیشود و نیز از هیچ یک از تعالیم انبیاء گذشته سلام اللَّه علیهم اجمعین نقل نشده و نیز در هیچ یک از مکاتب فلاسفه و حکماى الهى دیده نشده و آن عبارت از این است که انسانها را از نظر اوصاف و طرز تفکر، طورى تربیت کرده که دیگر محل و موضوعى براى رذائل اخلاقى باقى نگذاشته و به عبارت دیگر اوصاف رذیله و خوىهاى ناستوده را، از طریق رفع از بین برده نه دفع، یعنى اجازه نداده که رذائل در دلها راه یابد تا در صدد بر طرف کردنش برآیند، بلکه دلها را آن چنان با علوم و معارف خود پر کرده که دیگر جایى براى رذائل باقى نگذاشته است.
توضیح اینکه هر عملى که انسان براى غیر خدا انجام دهد، الا و لا بد منظورى از آن عمل در نظر دارد، یا براى این مىکند که در کردن آن عزتى سراغ دارد و میخواهد آن را بدست آورد و یا بخاطر ترس از نیرویى آن را انجام میدهد، تا از شر آن نیرو محفوظ بماند، قرآن کریم هم عزت را منحصر در خداى سبحان کرده، و فرموده: (إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً، عزت همهاش از خداست)،[14] و هم نیرو را منحصر در او کرده و فرموده: (أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً، نیرو همهاش از خداست)[15].
و معلوم است کسى که به این دین و به این معارف ایمان دارد، دیگر در دلش جایى براى ریا و سمعه و ترس از غیر خدا و امید به غیر خدا و تمایل و اعتماد به غیر خدا، باقى نمىماند، و اگر براستى این دو قضیه براى کسى معلوم شود، یعنى علم یقینى بدان داشته باشد، تمامى پستىها و بدیها از دلش شسته میشود و این دو قضیه دل او را به زیور صفاتى از فضائل، در مقابل آن رذائل مىآراید، صفاتى الهى چون تقواى باللَّه و تعزز باللَّه و غیر آن از قبیل مناعت طبع و کبریاء و غناى نفس و هیبتى الهى و ربانى.
و نیز در کلام خداى سبحان مکرر آمده که ملک عالم از خداست و ملک آسمانها و زمین از اوست و آنچه در آسمانها و زمین است از آن وى است که مکرر بیانش گذشت، و حقیقت این
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 540
ملک هم چنان که براى همه روشن است، براى هیچ موجودى از موجودات استقلال باقى نمىگذارد و استقلال را منحصر در ذات خدا مىکند.
وقتى ملک عالم و ملک آسمانها و زمین و ملک آنچه در آنها است، از خدا باشد دیگر چه کسى از خود استقلال خواهد داشت؟ و دیگر چه کسى و به چه وجهى از خدا بى نیاز تواند بود؟
هیچ کس و به هیچ وجه، براى اینکه هر کسى را که تصور کنى، خدا مالک ذات او و صفات او و افعال او است و اگر براستى ما ایمان به این حقیقت داشته باشیم، دیگر بویى از استقلال در خود و متعلقات خود سراغ مىکنیم؟! نه با پیدا شدن چنین ایمانى تمامى اشیاء، هم ذاتشان و هم صفاتشان و هم افعالشان، در نظر ما از درجه استقلال ساقط میشوند، دیگر چنین انسانى نه تنها غیر خدا را اراده نمیکند و نمىتواند غیر او را اراده کند و نمیتواند در برابر غیر او خضوع کند، یا از غیر او بترسد یا از غیر او امید داشته باشد یا به غیر او به چیز دیگرى سر گرم شده و از چیز دیگرى لذت و بهجت بگیرد یا به غیر او توکل و اعتماد نماید و یا تسلیم چیزى غیر او شود و یا امور خود را به چیزى غیر او وا بگذارد.
و سخن کوتاه اینکه: چنین کسى اراده نمىکند و طلب نمىنماید، مگر وجه حق باقى را، حقى که بعد از فناى هر چیز باقى است، چنین کسى اعراض نمىکند مگر از باطل، و فرار نمىکند جز از باطل، باطلى که عبارت است از غیر خدا، چون آنچه غیر خداست فانى و باطل است، و دارنده چنین ایمانى براى هستى آن در قبال وجود حق که آفریدگار اوست وقعى و اعتنایى نمىگذارد.
و نیز در کلام مجیدش آمده: (اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى، اللَّه که جز او معبودى نیست، اسمایى نیکو دارد)،[16] و نیز آمده: (ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ، اینک اللَّه است که پروردگار شماست معبودى جز او که خالق هر چیز است نیست)،[17] و نیز آمده: (الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ، خدایى را که هر چه را آفرید نیکویش کرد)[18] و آمده که: (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ، همه وجوه در برابر حى قیوم خاضع است)[19]، و فرموده: (کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ، همه در طاعت وىاند)[20]، و فرموده: (وَ قَضى رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ، پروردگارت قضا رانده که جز او را نپرستید)[21] و نیز فرموده: (أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ، أَنَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ؟ آیا این براى پروردگارت بس نیست، که بر هر چیز ناظر است؟)[22] و نیز فرموده: (أَلا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ، آگاه باش که او بر هر
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 541
چیز احاطه دارد)[23] و نیز فرموده: (وَ أَنَّ إِلى رَبِّکَ الْمُنْتَهى و بدرستى که آخرین منزل هستى، درگاه پروردگار تو است)[24].
و از همین باب است آیات مورد بحث که مىفرماید: (وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ، الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) الخ، براى اینکه این آیات و نظائرش مشتمل بر معارف خاصه الهیهاى است که نتایج خاصهاى حقیقى دارد، و تربیتش نه هیچگونه شباهتى به تربیت مکتبهاى فلسفى و اخلاقى دارد و نه حتى به تربیتى که انبیاء ع در شرایع خود سنت کردهاند.
چون طریقه حکما و فلاسفه در فن اخلاق همانطور که گفتیم، بر اساس عقاید عمومى و اجتماعى است، عقایدى که ملتها و اجتماعات در باره خوبیها و بدىها دارند و طریقه انبیاء ع هم بر اساس عقائد عمومى دینى است، عقائدى که در تکالیف عبادتى و در مجازات تخلف از آن تکالیف دارند، ولى طریقه سوم که طریقه قرآن است بر اساس توحید خالص و کامل بنا شده، توحیدى که تنها و تنها در اسلام دیده مىشود و خاص اسلام است که بر آورندهاش بهترین صلوات و درودها باد (دقت فرمائید).
و عجب اینجاست که بعضى از شرقشناسان غربى، در تاریخ خود که در باره تمدن اسلام نوشته، حرفهایى زده که خلاصهاش از نظر خواننده میگذرد:
آنچه از اسلام و معارفش براى یک جامعهشناس اهمیت دارد، بحث از شئون تمدنى است که دعوت دینى اسلام آورده، و در میان پیروان خود گسترش داده، آرى یک دانشمند باید رمز آن خصائص روحى که در میان آنان بجاى گذارد، خصائصى که زیر بناى ترقى و تمدن و تکامل مسلمین شد، جستجو کند و گر نه معارف دینش یک دسته مواد اخلاقى است که همه ادیان و همه انبیاء، آنها را داشته و بدانها اشاره کردهاند (دقت کنید).
در حالى که اگر به آنچه ما گفتیم دقت بیشترى بفرمائید، خواهید دید این سخن تا چه پایه ساقط و بى مایه است، و این مستشرق چقدر به خطا رفته، براى اینکه او فکر نکرده که نتیجه، همیشه فرع مقدمه است و آثار خارجى که مترتب بر هر نوع تربیت مىشود، این آثار زائیده و نتایج نوع علوم و معارفى است که مکتب دارد و مربى آن را القاء مىکند، و شاگرد و آنکه در تحت تربیت مکتب است، آن را فرا میگیرد.
و اگر دو مکتبدار را در نظر بگیریم که یکى مردم را بسوى حق و کمال دعوت مىکند، اما درجه نازل از حق و درجه متوسط از کمال و دیگرى نیز بسوى حق و کمال دعوت مىکند، و لکن
ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص: 542
حق محض و خالص و کمالى که بالاتر از آن تصور ندارد، آیا این دو مکتبدار و این دو نوع مکتب، یکسانند؟! ابدا، دین مبین اسلام همین مکتبى است که بسوى حق محض و کمال اقصى دعوت مىکند و اما مکتب اول، یعنى مکتب حکما و فلاسفه تنها بسوى حق اجتماعى و مکتب دوم تنها بسوى حق واقعى و کمال حقیقى، یعنى آنچه مایه سعادت آدمى در آخرت است میخواند، ولى مکتب اسلام بسوى حقى دعوت مىکند که نه ظرف اجتماع گنجایش آن را دارد و نه آخرت و آن خداى تعالى است، اسلام اساس تربیت خود را بر این پایه نهاده، که خدا یکى است، و شریکى ندارد، و این زیر بناى دعوت اسلام است که بنده خالص بار مىآورد و عبودیت محض را نتیجه میدهد، و چقدر میان این سه طریقه فاصله است! این مسلک بود که جمع بسیار و افرادى بیشمار از بندگانى صالح و علمایى ربانى و اولیائى مقرب از مرد و زن تحویل جامعه بشرى داد و همین شرافت در فرق میانه سه مسلک نامبرده کافى است.
[فرق میان این سه طریقه و مسلک]
علاوه بر اینکه مسلک اسلام از نظر نتیجه هم با آن دو مسلک دیگر فرق دارد، چون بناى اسلام بر محبت عبودى و ترجیح دادن جانب خدا بر جانب خلق و بنده است (یعنى هر جا که بنده در سر دو راهى قرار گرفت که یکى به رضاى خدا و دیگرى به رضاى خودش مىانجامد، رضاى خود را فداى رضاى خدا کند، از خشم خود بخاطر خشم خدا چشم بپوشد، از حق خود بخاطر حق خدا صرفنظر کند. و همچنین).
و معلوم است که محبت و عشق و شور آن بسا میشود که انسان محب و عاشق را به کارهایى وا میدارد که عقل اجتماعى، آن را نمىپسندد، چون ملاک اخلاق اجتماعى هم، همین عقل اجتماعى است و یا به کارهایى وا میدارد که فهم عادى که اساس تکالیف عمومى و دینى است، آن را نمىفهمد، پس عقل براى خود احکامى دارد و حب هم احکامى جداگانه که انشاء اللَّه بزودى توضیح این معنا در پارهاى مباحث آینده از نظر خواننده مىگذرد.[25]
[1] ( 1)- سوره بقره آیه 150
[2] ( 2)- سوره انفال آیه 46
[3] ( 1)- سوره الشورى آیه 43
[4] ( 2)- سوره توبه آیه 111
[5] ( 3)- سوره زمر آیه 10
[6] ( 4)- سوره ابراهیم آیه 22
[7] ( 5)- سوره بقره آیه 257
[8] ( 6)- سوره حدید آیه 22
[9] ( 1)- سوره تغابن آیه 11
[10] ( 1)- سوره اعراف آیه 28
[11] ( 2)- سوره نور آیه 33
[12] ( 3)- سوره بقره آیه 3
[13] ( 4)- سوره کهف 6- 7
[14] ( 1)- سوره یونس آیه 65
[15] ( 2)- سوره بقره آیه 165
[16] ( 1)- سوره طه آیه 8
[17] ( 2)- سوره انعام آیه 102
[18] ( 3)- سوره سجده آیه 7
[19] ( 4)- سوره طه آیه 111
[20] ( 5)- سوره بقره آیه 116
[21] ( 6)- سوره اسرى آیه 22- 23
[22] ( 7)- سوره فصلت آیه 53
[23] ( 1)- سوره فصلت آیه 54
[24] ( 2)- سوره نجم آیه 42
[25] طباطبایى، محمد حسین، ترجمه تفسیر المیزان، 20جلد، دفتر انتشارات اسلامی (وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم) - قم، چاپ: پنجم، 1374.